تهیونگ در حالی که پشت جزیره آشپزخونه نشسته بود با دستی که از بیچارگی زیر چونه اش گذاشته بود دماغش رو از بوی نامطبوع سوختگی ای که هر از چند گاهی از خرابکاری های پدرش به مشامش میرسید جمع میکردو نالان در حالی که خنده ش گرفته بود خیره به پدرش که پیشبندی دور کمرش بسته بودو با جدیت در حال سرخ کردن پنکیک های بیچاره که تقریبا نصفشونو سوزونده بود شد.
میتونست با قاطعیت بگه که طی بیست سال عمرش این اولین بار بود که همچین چیزی از پدرش می دیدو طوری که مرد هر بار با سوزوندن پنکیک صورتش با حرص جمع میشدو زیر لب غر غر میکرد کاملا با آلفای اصیلی که تنها با خیره شدن با هاله سرخ چشم هاش میتونست طرف مقابلش رو تحت سلطه دربیاره فاصله داشت. طبق روال همیشه بیشتر اوقات وعده های غذاییشون رو هیونگش اماده میکرد مخصوصا صبحونه اما از اونجایی که میدونست هیونگش دیشب وارد رات شده پدرش تصمیم گرفته بود که به جای اون خودش صبحونه شون رو آماده کنه که تقریبا شکست خورده بود! ظرف های کثیف روی کانتر ها مایع پنکیک و آردی که اطرافشون ریخته شده بود دست کم آشپرخونه رو تبدیل به میدون جنگ کرده بودو تهیونگ امیدوار بود که هیونگش حالا حالا ها از خواب بیدار نشه تا نبینه چه بلایی سر آشپزخونه عزیزش که حسابی روش حساس بود اومده.
با صدای ذوق زده پدرش که نشون میداد بالاخره تونسته بود یه دونه پنکیک رو بدون سوزوندن سرخ کنه توجهش بهش جلب شدو با احتیاط صداش کرد.
_آپا؟
نامجون همونطور که سعی میکرد با ملاقه توی دستش مایع پنکیک رو توی ماهیتابه بریزه جانمی گفت و به طرف پسر برگشت.
تهیونگ کمرش رو از جزیره فاصله دادو با کشیدن دستش پشت گردنش در حالی که سعی میکرد لحنش برای پدرش قانع کننده و نرم باشه تا ناراحت نشه گفت
_خیلی خسته شدی آپا، بهتر نیست ولش کنی؟ بخدا من خیلی به صبحونه میل ندارم میتونم یکم ساندویج مربا بخورم
_اوه این چه حرفیه عزیزم؟ جین اگه بفهمه بهت صبحونه ندادم ازم ناراحت میشه. تو توی این مدت کلی وزن کم کردی باید تقویت شی، راستش وقتی به این فکر میکنم که جین هر روز کلی با آشپزی برامون زحمت میکشه باعث میشه که بخوام بیشتر تلاش کنم تا کمی از زحماتش جبران شه. هر چند..
با بلند شدن دوباره بوی سوختگی مرد چشماش از ترس گشاد شدو سریع به سمت گاز چرخید که تهیونگ ریز ریز خندیدو زمزمه کرد.
_البته اگه هیونگ بعد از دیدن لطفی که داریم براش جبران میکنیم زنده مون بزاره!
از روی صندلی نیم خیز شد تا به کمک پدرش بره و زود تر این پروسه پنکیک پختن رو قبل از اینکه آشپزخونه شون آتیش بگیره به پایان برسونه اما با حس رایحه نسبتا تند هیونگش و قدم هایی که داشت به سمت آشپزخونه نزدیک میشد با ترس آب دهنشو قورت دادو بعد از انداختن نگاه دلسوزانه ای به پدرش سریع از جاش بلند شد. با چرخیدنش به پشت هیونگش رو که تازه دوش گرفته بود اما هنوز کمی بی حال به نظر میرسید و با دهن باز داشت به آشپزخونه بهم ریخته نگاه میکرد، مقابلش دیدو با زدن لبخند احمقانه ای پدرش رو صدا زد.
YOU ARE READING
🐺𝑹𝒐𝒐𝒕𝒍𝒆𝒔𝒔 𝑨𝒍𝒑𝒉𝒂🌙
Fantasyبا غرش بلندی که کرد سر هر دو پسر هول زده سمتش چرخیدو جونگکوک با دیدن پسر مو طلایی که با چشمای خمار آبی لرزون، بهش خیره شده بود اونجا بود که حس کرد تیری به قلبش خورده و به آخر خط رسیده.... اون چطور تونسته بود همچین کاریو بکنه؟ با خشم و ناراحتی شد...