به محض ایستادن ماشین مقابل خونه دستش رو فوری به دستگیره در رسوند و با صورتی که هنوز آثار گریه روش دیده میشد از ماشین پیاده شدو بی توجه به صدا زدن های پشت سر هم مرد با دو خودش رو به در رسوند و مشت هاش رو محکم روش کوبید که کمتر از چند ثانیه در توسط خدمتکار باز شدو تهیونگ بدون اهمیت دادن به چهره متعجب دختر که بهش خیره شده بود از کنارش رد شدو به سمت پله ها دوید.چنگی به موهاش زدو خیره به جای خالی امگاش درمونده پوفی از لجبازی هاش کرد. بعد از برداشتن پاکت دارو ها از ماشین پیاده شدو داخل خونه رفت.جیمین که به همراه آجوما توی سالن نشسته بودند و صحبت میکردن با دیدن حالت تهیونگ نگران شده بودن و جیمین با وارد شدن جونگکوک فوری به سمتش رفت و گفت
_هیونگ اتفاقی افتاده؟ چرا تهیونگ ناراحت بود؟
آجوما هم متقابلا بهش نزدیک شدو نگاهی به پاکت توی دستش کرد.
_جونگکوکا دکتر چیزی گفته؟
جونگکوک با سردردی که از عصبانیت دچارش شده بود با انگشت هاش فشاری به شقیقه هاش داد و لبخند ساختگی زد.
_چیزی نیست نگران نباشید. معاینه به خوبی پیش رفت
سرس رو پایین انداخت و سعی کرد ارتباط چشمی با مادرش نداشته باشه چون مطمعن بود اون میتونست حال داغونش رو از توی چشماش بخونه و بفهمه که دروغ میگه، پس ازشون فاصله گرفتو همونطور که عقب عقب میرفت گفت
_میرم یه سری بهش بزنم
زن با چشمای نگران دور شدن پسر رو نگاه کردو با بغض رو به جیمین لب زد.
_حالش خوب نبود...من میشناسمش
جیمین سرش رو تکون داد و با لبخند محوی گفت
_با گذشت زمان همه چی درست میشه آجوما من مطمعنم
با اخمی که صورتش رو گرفته بود وارد اتاق شدو نگاهی به پسر که روی تخت نشسته و زانو هاش رو بغل کرده بود انداخت. اخم هاش رو غلیظ تر کردو به طرفش راه افتاد. قرار نبود این بار کوتاه بیاد و اجازه بده پسر هر طور که دلش میخواد رفتار کنه و سرکشی کنه. باید رامش میکرد حتی شده به زور!
پاکت توی دستش رو روی کنسول گذاشت رو به تهیونگ که با لب های آویزون و چشمای سرخ از گریه به گوشه ای خیره شده بود با لحن جدی ای گفت
_بلند شو باید داروت رو بخوری
تهیونگ دست هاش رو روی زانو هاش مشت کردو چشماش رو روی هم فشرد.
_نمیخورم
جونگکوک جوری که انگار صداش رو نشنیده باشه خونسرد جعبه زرد رنگ رو از توی پاکت در آورد و بعد از خارج کردن قرصی ازش به سمت میز کنار تخت رفت و کمی آب از پارچ توی لیوان ریخت و به سمت امگا چرخید و جلوش ایستاد.
ESTÁS LEYENDO
🐺𝑹𝒐𝒐𝒕𝒍𝒆𝒔𝒔 𝑨𝒍𝒑𝒉𝒂🌙
Fantasíaبا غرش بلندی که کرد سر هر دو پسر هول زده سمتش چرخیدو جونگکوک با دیدن پسر مو طلایی که با چشمای خمار آبی لرزون، بهش خیره شده بود اونجا بود که حس کرد تیری به قلبش خورده و به آخر خط رسیده.... اون چطور تونسته بود همچین کاریو بکنه؟ با خشم و ناراحتی شد...