با رسیدن به بالاترین نقطه شهر جایی که حدس میزد پسر اومده باشه ماشین رو گوشه ای پارک کردو با اخم های درهم پیاده شد. نور زرد رنگ چراغ هایی که اطرافش وجود داشت جلوی دیدش رو روشن کرده بود و بلاخره با کمی گشتن تونست ماشین جونگکوک رو پیدا کنه. به سمتش حرکت کردو با دیدنش که به سنگی تکیه داده و نشسته چشم هاش رو توی حدقه چرخوند با حرص سمتش رفت._یا معلومه تو کجایی؟ اینجا چیکار میکنی جونگکوک؟
آلفا سرش رو بالا آورد از لای چشم های خمارش تونست چهره نزدیک ترین فرد زندگیش رو ببینه.
خنده مستانه ای کردو و گفت_هیونگ؟؟...بلاخره... پیدام کردی!!؟
یونگی با دیدن مست بودن پسر نفسش رو بیرون فرستادو کنارش روی زمین نشست.
_این وقت شب اینجا چیکار میکنی؟ فکر نمیکنی باید برمیگشتی خونه؟
جونگکوک نیشخند تلخی زدو با تکیه دادن سرش به تخته سنگ پشتش گفت
_کدوم خونه؟ خونه ای که توش هیچ جفتی منتظرم نیست؟ خونه ای که جفتی توش وجود نداره تا با لبخند شیرینش بهم خوشامد بگه و خستگیمو از تنم دربیاره... اونجا خونه من نیست هیونگ... زندونمه...
یونگی تو سکوت به حرفای پسر گوش داد و از ناراحت بودنش حدس اینکه دوباره دکتر نا امیدش کرده بود سخت نبود... با چهره جدی نگاهش کردو گفت
_مضخرف نگو جونگکوک، تو رهبر اون خونه و پکی... بدون تو هیچ چیزی درست انجام نمیشه. همینطور آجوما و جیمین نگرانت بودن، این حرفارو تمومش کن و بیا بریم خونه
سرش رو چند باری به تخته سنگ کوبیدو با فشار بغض به گلوش بلاخره قطره اشکی از گوشه چشمش سر خورد و یونگی با دیدنش متعجب نگاهش کرد.
_جونگکوک...
به سمتش خم شدو با گذاشتن دستش روی شونه اش گفت
_هی پسر چی شده؟ بهم بگو... این چه حالیه؟
جونگکوک خنده ای بین گریه کردو با صدای خش دار گفت
_امروز وقتی دکتر دوباره بهم گفت که فعلا نمیتونم بچه دار شم حس کردم دنیام دیگه به آخر رسیده... اون یه جمله تکراری بود اما من عین احمقا هر سری امید داشتم که شاید این دفعه بشه اما...این ننگ تا آخر عمر روی پیشونی من میمونه هیونگ، آلفایی که هیچ ریشه ای از خودش نخواهد داشت
اخمی بین ابرو هاش انداخت و محکم گفت
_اینکه از خودت نا امید بشی برات ننگه، نباید اجازه بدی حرفای پوچ و بی ارزش دیگران روت اثر بزاره. تو یه اصیل زاده ای جونگکوک رهبر پکت، مطمعن باش اگه جفتت رو پیدا کنی همه چی درست میشه
با شنیدن این حرف مرد نا خوداگاه قهقهه بلندی زد، انقدر بلند که اشک هاش دوباره از چشماش سرازیر شدن. سکسکه کوتاهی کردو گفت
YOU ARE READING
🐺𝑹𝒐𝒐𝒕𝒍𝒆𝒔𝒔 𝑨𝒍𝒑𝒉𝒂🌙
Fantasyبا غرش بلندی که کرد سر هر دو پسر هول زده سمتش چرخیدو جونگکوک با دیدن پسر مو طلایی که با چشمای خمار آبی لرزون، بهش خیره شده بود اونجا بود که حس کرد تیری به قلبش خورده و به آخر خط رسیده.... اون چطور تونسته بود همچین کاریو بکنه؟ با خشم و ناراحتی شد...