با احساس اینکه زلزله چند ریشتری اومده و پرده گوشاش در حال پاره شدنه، با صدای جیغ بنفشی به شدت از خواب پریدو هین بلندی گفت. هیچ درکی از اطرافش و اتفاقی که افتاده بودو نداشت و با نفس نفس سرش رو به دور اتاق چرخوند تا شاید نشونه ای از اومدن زلزله رو بفهمه.
هنوز کاملا به خودش نیومده بود که در سرویس بهداشتی با صدای بدی باز شدو یونگمین با چرخوندن سرش تونست صورت سرخ شده از عصبانیت جفتش و رایحه تیزی که حس سرگیجه بهش میداد رو احساس کنه. نمیدونست چرا همسرش سر صبحی انقدر عصبانیه و تا خواست دهنش رو باز کنه و دلیلش رو بپرسه دختر با غرش بلندی سمتش خیز برداشت.
چشمای خوابالودش از تعجب و شوکی که یهو بهش وارد شد کاملا گرد شدو تا به خودش بیاد به شدت روی تخت پرت شد و جفت خشمگینش با نشستن روی بدنش اجازه هر تکون خوردنی رو ازش گرفت.
_میکشمت یونگمین!! میکشمت!
یونگمین ناله دردناکی از سوزش سرشونه و سینه هاش که ناخن های جفتش در حال فرو رفتن توی پوستش بود کردو گفت
_ب..بیبی چی شده؟ چرا انقد عصبی!؟
انگار که با این حرفش دختر رو جری تر کرده باشه همراه چنگ هایی که نسیبش میشد مشت های محکمش روی قفسه سینه اش کوبیده میشدو همزمان فحشش میداد.
_میخواستی چی بشه عوضی؟ بدبختم کردی!! گند زدی به زندگیم!
یونگمین اخمی از دردی که تو قفسه سینه اش پیچیده بود کردو سعی میکرد دستاش رو که بین پاهای دختر چفت شده بود آزاد کنه اما خشم و عصبانیت جوری به جفتش چیره شده بود که مردمک های طلایی دختر بهش نشون میداد گرگ آلفاش کنترل رو به دست گرفته و هیچ جوره نمیتونه آرومش کنه تا عصبانتیش تخلیه بشه.
پس تسلیم شده بدون مقاومت خودش رو روی تخت رها کردو اجازه داد همسرش با جیغ و دادو ها و مشت های پی در پِیِش خشمش رو تخلیه کنه. تهیانگ با چشمایی که خون جلوشون رو گرفته بود با یاد طوفانی که فردای عروسیش وسط زندگیش یهو ظاهر شده بود دندون هاش رو محکم روی هم کوبیدو با قدرت بیشتری مشتاش رو روی سینه سفت آلفاش که از شدت ضرباتش سرخ شده بود کوبید.
بعد از چند دقیقه کم کم حرکات دستش کند شدو با خستگی به نفس نفس افتاد. ضرباتش متوقف شدو هاله طلایی رنگ چشماش از بین رفته و نم اشک پشت مردمک های تیره اش نشست. یونگمین با حس متوقف شدن دستای دختر سرش رو سمتش چرخوندو با دیدن صورت اشکیش و قطره های درشتی که گونه هاش رو خیس میکردن بار دیگه شوکه شدو نگران از اتفاقی که افتاده بودو خیر نداشت، کمر همسرش رو با یک حرکت بالا کشیدو از جاش نیم خیز شد.
_عزیزم؟ لطفا بهم بگو چی شده؟ بزار با هم حلش کنیم، داری نگرانم میکنی
تهیانگ نگاه سرخش رو خشمگین به صورت پسر دوخت و غرید.
YOU ARE READING
🐺𝑹𝒐𝒐𝒕𝒍𝒆𝒔𝒔 𝑨𝒍𝒑𝒉𝒂🌙
Fantasyبا غرش بلندی که کرد سر هر دو پسر هول زده سمتش چرخیدو جونگکوک با دیدن پسر مو طلایی که با چشمای خمار آبی لرزون، بهش خیره شده بود اونجا بود که حس کرد تیری به قلبش خورده و به آخر خط رسیده.... اون چطور تونسته بود همچین کاریو بکنه؟ با خشم و ناراحتی شد...