🐺Part.6🌙

8.9K 1.1K 381
                                    

پشت گاز ایستاده بود و در حالی که محتویات قابلمه رو هم میزد اخم کوتاهی از درد پایین تنش کرد و لبش رو گزید. با اینکه دوش گرفته بود و مسکنی خورده بود هنوز هم احساس کوفتگی و درد تو همه جای بدنش میکرد و سوزش هر از گاه گردنش جین رو یاده قلاده ی سفید رنگی که مرد با بی رحمی به گردنش انداخته بود مینداخت. با یادآوریش چشماش رو محکم بست و از عصبانیت ملاقه توی دستش رو فشار داد.
اینکه غرورش برای دومین بار له شده بود براش بدترین چیز بود و هیچوقت نمیتونست به راحتی فراموشش کنه و مرد رو ببخشه. اون زندگیش رو باخته بود... تمام آرزو هاش و رویای پدر شدنش همه اش از بین رفته بود. حتی هر چقدر هم نامجون بهش محبت میکرد باز هم طمع شیرین زندگی ای که همیشه آرزوش رو داشت و نمی چشید و هیچ کاری جز سکوت و کنار اومدن با سرنوشتنش ازش برنمیومد.

اون طور نبود که علاقه ای به آلفاش نداشته باشه، اون قوی ترین و محکمترین مردی بود که توی زندگیش دیده بود، جذاب و قد بلند بود کسی که میتونست آرزوی هر امگا یا بتای دیگه ای باشه اما...
با حلقه شدن ناگهانی دست های قوی دور کمرش از فکر دراومد و هینی از ترس گفت. خواست سمت مرد بچرخه که نامجون حلقه دست هاش رو تنگ تر کردو با نزدیک کردن سرش تو گردن پسر بوسه ای به کبودی شونه اش زدو با صدای بمی گفت

_بیبی... چرا سر پایی؟ باید استراحت کنی

پوزخند نامحسوسی دور از چشم مرد زدو با صدای سردو بی حسی گفت

_من خوبم...

با مطمعن شدن از آماده بودن غذا زیر شعله رو خاموش کردو دست های مرد رو از دور خودش باز کرد.

_میشه لطفا میز رو بچینی؟ باید تهیونگ رو برای ناهار صدا بزنم

نامجون که از تلخ بودن رایحه پسر پی به ناراحتیش برده بود نفسش رو آه مانند بیرون فرستاد و با لبخند محوی گفت

_البته عزیزم...

تشکر آرومی زیر لب کردو با رد شدن از کنارش از آشپزخونه خارج شدو سمت پله ها رفت... دلش به حال دونسنگش که تو خونه زندونی شده بود میسوخت و میدونست که تهیونگ عاشق طبیعته و دوست داره ساعت ها زیر نور آفتاب قدم بزنه اما حالا مجبور بود توی اتاقش حبس بشه و ازش بیرون نیاد.
جلوی اتاقش ایستادو با زدن تقه کوتاهی به در به آرومی بازش کردو وارد اتاق شد. با دیدن پسر که پایین پنجره نشسته بود و با تکیه دادن سرش به دیوار به بیرون خیره شده بود درد عمیقی توی قلبش حس کرد و با ناراحتی به سمتش رفت.

_تهیونگ عزیزم؟

امگا اشک گوشه چشم هاش رو پاک کردو با گرفتن نگاهش از جنگل سرش رو سمت برادرش برگردوند.

_بله هیونگ...

جین کنارش ایستادو با دست کشیدن تو موهای طلایی و نرم پسر گفت

🐺𝑹𝒐𝒐𝒕𝒍𝒆𝒔𝒔 𝑨𝒍𝒑𝒉𝒂🌙Where stories live. Discover now