🐺Special Part. 27🌙

3K 638 522
                                    

با تمام توان و زوری که توی پاهای نیمه جونش باقی مونده بود، مسیر نیمه تاریک مقابلش رو طی میکردو امید داشت تا هر چه زود تر به پسر آلفا برسه. ساک کوچیکش رو دو دستی توی بغلش نگه داشته بودو از شدت ترس و استرس حس میکرد هر لحظه ممکنه حس انگشت ها و پاهاش رو از دست بده و پخش زمین بشه.

محوطه پشت عمارت تاریک و پر از درخت های خوفناک بود و نبودن حتی کمی روشنایی باعث ترس و نفس تنگیش میشد.

قدم هاش رو کورکورانه و مضطرب به مسیری که فکر میکرد درسته و به انباری میرسه برمیداشت و پیچش های هر از گاه و بی گاه شکمش و خیسی که بین پاهاش حس میکرد باعث کم شدن سرعتش میشدو اشکو توی حلقه چشماش به وجود میاورد.

در حالی که فقط چند قدم مونده بود تا از پشت اون عمارت بزرگ و لعنتی خارج بشه صدای پارس سگ و همهمه ای به گوشش رسیدو باعث شد هین بلندی از ترس بگه و با رفتن سنگ ریزه ای زیر پاش پخش زمین بشه.

جیغ خفیفی از درد شدید پیچیده شده توی زانوش کشیدو با ناله دستش رو به پاش رسوند. وقتی خیس و گرمی خون رو بین انگشت های لرزونش حس کرد شدت گریه اش بیشتر شدو با بیچارگی چنگی به زمین انداخت.

درد شدیدی توی تمام بدنش پیچیده بودو حس میکرد فاصله ای تا بیهوش شدن نداره. صدا ها هر لحظه داشت بهش نزدیک تر میشدو یانگ کوک فهمید که متوجه فرارش شدن. ترس و سیاهی مسیرش کم کم داشت بهش غلبه میکرد اما لحظه ای تنها با فکر به پدر هاش و مینهو که منتظرش بود تا اون رو از این جهنم نجات بده ذره ای قدرت و انگیزه زیر پوستش دوید.

دم لرزونی گرفت و با تکیه کردن دستاش روی زمین و کنترل ناله دردناکش با گزیدن لب هاش، به سختی از روی زمین بلند شد. صدای پارس سگ دوباره توی گوشش پیچید اما اینبار نزدیک تر بودو هر لحظه ممکن بود پیداش کنن. خم شد تا ساکش رو از روی زمین برداره اما با افتادن نوری روی لباس ها و صورتش هینی گفت و با مردمک های گشاد شده به افرادی که توی چند متریش ایستاده بود نگاه کرد.

_اونجاست...!! پیداش کردیم آلفا!!

احساس میکرد تمام بدنش از ترس فلج شده و فقط با بهت و ترس به افرادی که هر لحظه داشتن بهش نزدیک میشدن نگاه میکرد. به همین زودی شکست خورده بود؟ باید تسلیم میشد؟

قدمی به عقب برداشت و در حالی که نفس نفس میزد آماده بود تا توسط افراد آلفاش گرفته بشه اما درست توی لحظه آخر دستی به شدت بازوش رو کشیدو باعث جیغ بلندش شد. ناخوداگاه از ترس توی خودش جمع شد که با شنیدن صدای آشنایی نگاه خیسش رو به فرد مقابلش دوخت و با دیدن مینهو حس کرد راه نفس کشیدنش باز شد.

مینهو با نگرانی نگاهی به صورت ترسیده پسر کردو با دیدن افرادی که داشتن بهشون می رسیدن به تندی دست پسر رو گرفت و دنبال خودش کشید.

🐺𝑹𝒐𝒐𝒕𝒍𝒆𝒔𝒔 𝑨𝒍𝒑𝒉𝒂🌙Where stories live. Discover now