ثانیه ها و دقیقا ها به سرعت در حال عبور بودن و این برای پسر و دختر امگایی که تو فاصله چند قدمی مقابل همدیگه ایستاده بودن و با صورت آشفته و افکاری که ذهنشون رو درگیر کرده بود، به همدیگه خیره بودن و قطعا گذر زمان رو حس نمیکردن.
باد خنک و ملایمی که به آرومی در حال وزیدن بود باعث تکون خوردن لباس سفید و بلند دختر که گل های ریز بهاری زیبایی روش داشت میشد و همزمان که موهای مواج بلندش به دست باد نوازش میشد، چیزی درون هوسوک فرو میریخت و گرگش هر لحظه بی قرار تر میشد. دختر امگا بعد از اینکه فهمیده بود جفت تقدیری همدیگه هستن ظاهر خشنش و چشمای بی پروایی که حین ترسیدن سعی داشت نترس به نظر برسه و از خرگوشش محافطت کنه، جاش رو به صورتی مظلوم و خجالتی و شاید کمی ترسو دلهره داده بودو نگاهش رو مدام از پسر آلفا میدزدید.
هیچکدوم بعد اون تماس بدنی کوتاهی که داشتن کلمه ای حرف نزده بودن و این فضای بینشون رو متشنج و سنگین تر کرده بود. هوسوک که زود تر از دختر تونسته بود افکارش رو جمع و جور کنه سرفه کوتاهی برای صاف کردن گلوش و شکستن سکوت آزار دهنده ای که بینشون بود کردو قدمی کوتاه به سمت دختر برداشت. به وضوح لرزیدن بدن دختر و ناشیانه عقب رفتنش رو دیدو با ایستادن سر جاش دستاش رو بالا گرفت و با صدای نرمو آرومش که با لحن عصبی چند دقیقه پیشش فرق داشت گفت
_لطفا آروم باش. من قصد آسیب زدن بهت ندارم، حتی اگه جفتم نبودی!
دختر امگا با نفسی که درون سینه اش حبس کرده بود ترسیده سرشو با گرفت و به پسر که با لبخند عمیقو درخشان بهش خیره شده بود، نگاه کرد.
_م...من..باید برم..
_چی؟! کجا باید بری؟
هوسوک با لحن متعجب و اخم ریزی که ناخوداگاه با این جمله ابروهاش افتاد گفت و سعی جلوی غرش گرگش رو بگیره.
دختر امگا با چشمای درشت لرزونش دوباره به صورت اخموی پسر نگاه کردو همونطور که با استرس انگشت های دستش رو روی دامن لباسش فشار میداد، با احتیاط جواب داد.
_اگه..دیر کنم...م..ممکنه پدرم نگرانم...بشه
هوسوک بازدمش به آرومی بیرون فرستادو دوباره با لبخند گفت
_متوجهم ولی خیلی دوست دارم که تورو به خواهرم معرفی کنم، راستی اسمت چیه؟ من جانگ هوسوکم!
دختر امگا که به طور غریزی از رایحه پسر آروم شده بود لبخند ریزی زدو با کنار زدن موهاش گفت
_من کیم رونا ام...
هوسوک چند بار اسم دختر رو زیر لبش تکرار کرد و با حس خوبی که درونش احساس میکرد لب زد.
_رونا...اسم قشنگی داری!
صورت دختر امگا با شنیدن اون تعریف کوچیک سرخ شدو با گزیدن آروم لبش سرو پایین انداخت. هوسوک قدم دیگه ای به سمت دختر براشت و جوری که بهش احساس نا امنی یا ترس نده با ملایمت گفت
YOU ARE READING
🐺𝑹𝒐𝒐𝒕𝒍𝒆𝒔𝒔 𝑨𝒍𝒑𝒉𝒂🌙
Fantasyبا غرش بلندی که کرد سر هر دو پسر هول زده سمتش چرخیدو جونگکوک با دیدن پسر مو طلایی که با چشمای خمار آبی لرزون، بهش خیره شده بود اونجا بود که حس کرد تیری به قلبش خورده و به آخر خط رسیده.... اون چطور تونسته بود همچین کاریو بکنه؟ با خشم و ناراحتی شد...