اتاق تو سکوت سهمگینی فرو رفته بودو تیهونگ جرعت باز کردن چشماش و نگاه کردن به هیونگش رو نداشت. میدونست که هیونگش به راحتی از این موضوع نمیگذره. لای پلکش رو به آرومی باز کردو به بلاخره به صورتش نگاه کرد.صورت پسر برافروخته در حالی که به شدت قرمز شده بود با چشمای قرمز شده بهش نگاه میکرد.
_ت..تو چی گفتی تهیونگ؟ اون...اون نمیتونه بچه دار شه؟
با احتیاط سرش رو تکون دادو گفت
_منم به تازگی فهمیدم، یعنی جیمین بهم گفت. هیونگ آپا از این موضوع خبر داشت؟ میدونستو با اینحال گذاشت زندگی من خراب شه؟ حالا که دارم این سرنوشت اجباریو قبول میکنم باید با همچین چیزی روبرو شم؟
جین در حالی که از شدت عصبانیت رو به منفجر شدن بود هیستریک وار خندیدو با چنگ زدن به موهاش شروع به قدم زدن توی اتاق کرد. باور کردن چیزی که شنیده بود براش سخت بود و نمیتونست تحمل کنه که زندگی تنها دونسنگ بی چاره اش اینطوری بهم ریخته.. اون از زندگی خودش گذشته بود تا تهیونگ بتونه خوشبخت بشه اما حالا...زیر لب اسم نامجون رو زمزمه کردو چشماش رو از خشم روی هم فشرد...
قرار نبود اگه اون از این موضوع به این مهمی خبر داشته و ازش پنهون کره باشه به راحتی بگذره... اینبار ساکت نمیموند. دستاش رو کنار بدنش مشت کردو در حالی که دندون هاش رو روی هم فشار میداد به سمت در رفت._حساب اون پسر رو کف دستش میزارم...
تهیونگ با چشمای گشاد شده از جاش بلند شدو با فهمیدن منظور هیونگش سریع به سمتش دویدو سعی کرد جلوش رو بگیره تا سراغ جونگکوک نره.
_هیونگ لطفا...خواهش میکنم اینکارو نکن
جین عصبی سعی میکرد بازوهاش رو از بین دستای پسر بیرون یکشه و با تلخی غرید.
_ولم کن ته اون باید به ما جواب پس بده، حق نداشت همچین چیز مهمیو ازمون پنهون کنه
تهیونگ با بیچارگی التماس کرد.
_خواهش میکنم نرو هیونگ ما هنوز از چیزی مطمعن نیستیم، اول باید با آپا حرف بزنی شاید اون تونست یه چاره ای براش پیداکنه... لطفا هیونگ اگه باهاش دعوا کنی همه چی فقط بدتر میشه
جین عصبی نفسش رو بیرون فرستادو در حالی که کمی آروم تر شده بود با حرص گفت
_خیلی خب ولم کن
تهیونگ دو دل بهش نگاه کردو با دیدن حالت صورتش که تقریبا آروم بود دست هاش رو از رو بازوهاش برداشت و کمی عقب رفت.از اینکه هیونگش رو آشفته و عصبی کرده بود پشیمون بود ولی این چیزی نبود که تا آخر پنهون بمونه و بلاخره میفهمیدن، پس ترجیح میداد از زبون خودش بشنون تا یه غریبه. نگاهی به صورت پسر بزرگتر انداخت و با دیدن چشمای اشکی و شونه های لرزونش شوکه نزدیکش شد.
YOU ARE READING
🐺𝑹𝒐𝒐𝒕𝒍𝒆𝒔𝒔 𝑨𝒍𝒑𝒉𝒂🌙
Fantasyبا غرش بلندی که کرد سر هر دو پسر هول زده سمتش چرخیدو جونگکوک با دیدن پسر مو طلایی که با چشمای خمار آبی لرزون، بهش خیره شده بود اونجا بود که حس کرد تیری به قلبش خورده و به آخر خط رسیده.... اون چطور تونسته بود همچین کاریو بکنه؟ با خشم و ناراحتی شد...