🐺Special Part. 25🌙

2.7K 607 420
                                    

تقریبا بعد از دوازده ساعت پرواز طولانی و خسته کننده بلاخره دم دمای هفت صبح به سیدنی رسیدن. یانگ کوک با شنیدن صدای مهمان دار که رسیدنشون به مقصد رو اعلام میکرد پلکای متورم از خستگی و بیخوابیش رو از هم فاصله دادو با دیدی تار به مسافر ها که بعضی ها سرحال و بعضی ها هم خوابالود مشغول جمع کردن وسایلشون بودن، نگاه کرد.

_بیدار شدی؟

سرش با صدای کمی خشدار و گرفته به صندلی کنارش چرخیدو با نگاهی خسته و ناراحت به صورت سرحال آلفاش نگاه کرد. بی حرف کمی سرش رو تکون دادو کمی توی جاش تکون خورد. دلخوری کاملا از نگاهش معلوم بود اما انگار ذره ای برای مرد مهم نبود.

_خودت رو جمعو جور کن! چند دقیقه دیگه به فرودگاه میرسیم

با صاف کردن کمرش و برگردوندن صندلیش به حالت اول پتوی نازکش رو کنار زدو آب دهنش رو با بغض پایین فرستاد. دیشب بدترین لحظات عمرش رو گذرونده بودو بی شک میتونست بگه که بدترین و سخت ترین خاطره از اولین باری که سوار هواپیما میشد بود. بخاطر استرس جدایی و دوری از خانواده اش و مخصوصا حجم فورمون های مختلفی که از آلفا های توی هواپیما به مشامش میرسید باعث بد شدن حالش شده بودو حالت تهوع شدیدی داشت. دونه های درشت عرق از صورت و بدنش سرازیر بودو مطمعن نبود که بتونه به سلامت به مقصد برسه یا نه!

توی اون شرایط بغرنج انتظار داشت که آلفاش با نگرانی هر کاری که از دستش برمیومد برای خوب شدن حالش انجام بده. میخواست بغلش کنه و با گرفتن دستای یخ کرده اش و آزاد کردن کمی از رایحه اش بهش احساس امنیت و آرامش بده و موهاش رو نوازش کنه اما آلفاش با رفتار های عجیبی که هر لحظه سرد تر میشد قلبش رو به درد میاوردو بیشتر بهش احساس نا امنی میداد.

با اینکه کنار همدیگه نشسته بودن اما انگار دنیایی فاصله بینشون بود. کریستین تمام مدت جوری که انگار اون اصلا وجود نداره رفتار کرده بودو با گرفتن مجله ای توی دستش تظاهر به مشغول بودن کرده بود. بین اون لحظات طاقت فرسا که هر ثانیه اش با عذاب میگذشت به خوبی متوجه نگاه های گاه و بی گاه آلفاش به صندلی های ردیف کناریشون و نیشخندی که روی لبش شکل میگرفت بود. نمیخواست بدبین باشه و همه چیزو گنده کنه ولی وقتی که فهمید مخاطب اون نگاه های معنادار آلفاش همون دختر قد بلنده بتاعه و با بلند شدن دختر و رفتنش به سمت سرویس بهداشتی آلفاش بی وقفه بلند شدو پشت سرش رفت، همه حدس و گمان های بد رو توی دلش بزرگ تر کردو تمامشون به بدتر شدن حال جسمیش دامن میزد.

چند بار تا آستانه بالا آوردن محتویات ناچیز معده اش رفته بود اما با فشردن دسته های چرمی صندلیش سعی کرده بود جلوش رو بگیره و این حالش رو بدتر کرده بود. چشماش دو دو میزدو حالا در کنار تهوع بغض سنگینی توی گلوش جا خشک کرده بود. بدون اینکه دست خودش باشه اشکاش تمام صورتش رو پر کرده بودو شاید خواست خدا بود که زن امگایی از ردیف صندلی های مخالفشون متوجه وضعیت بدش بشه و به مهماندار خبر بده.

🐺𝑹𝒐𝒐𝒕𝒍𝒆𝒔𝒔 𝑨𝒍𝒑𝒉𝒂🌙Where stories live. Discover now