تقریبا دو روزی میشد که ظاهرا همه چی توی آرامش و سکوت سپری شده بود. بعد از اینکه جسد تکه تکه شده دختر بتا توی جنگل پشت ساختمون اصلی پک توسط یونگی و جیهوپ دفن شده بود، جسم مینجی با احترام و ارزشی که لایقش بود توی آرامگاهی خاکسپاری شدو بعد از اون جونگکوک مراسمی برای دختر امگا و آرامش روحش گرفتو همگی براش ادای احترام کردن. شاید اگه کسی بیرون از پک میدید از اینکه برای خدمتکاری همچین ارزشی گذاشته میشد تعجب آور بود ولی این حداقل کاری بود که جونگکوک میتونست برای اون دختر انجام بده و برای آرامش روحش از هیچ کاری دریغ نمیکرد.
جونگکوک جون امگا و بچه اش رو به اون دختر مدیون بودو نمیدونست اگه اون نبود چه بلایی سر جفتش میومد! حتی فکر کردن بهش هم باعث لرزیدن پشتش میشد.
تهیونگ توی این مدت بیشتر از قبل به آلفاش وابسته شده بودو از وقتی فهمیده بود همه اون ماجرا زیر سر لی هانا مادرش بود حتی یک لحظه هم جونگکوک رو تنها نذاشته بود و بیشتر مواقع به بهونه های مختلف بهش میچسبید. توی دلش دعا میکرد که همه چی همینطوری توی آرامش بعد از اون اتفاق بدی که پشت سر گذاشتن بگذره و هیونگو آپاش از این ماجرا خبر نداشته باشن! چون مطمعن بود که خانواده اش اینبار کوتاه نمیومدن و مطمعنا اون رو به زور با خودشون میبردن و خب دقیقا همه چیز اونطور که حدسش رو زده بودو ازش میترسید پیش رفت! هیونگش جوری که انگار اتفاق های بد بهش الهام بشه فردای روز خاکسپاری مینجی به دیدنش اومده بودو بعد از اینکه فهمیده بود چه اتفاقی افتاده با صورت کبود شده از خشمو عصبانیت از کوره در رفته بودو جونگکوک رو بار ها و بار ها بخاطر اینکه نتونسته بود ازش مراقبت کنه بازخواست و سرزنش کرده بود.
تهیونگ با بدنی لرزون و گریون در حالی که شکمش از استرس می پیچید خودش رو بیشتر تو آغوش جیمین که با بغض و ناراحتی بهش نگاه میکرد فشرد و زیر لب با التماس نالید.
_ه..هیونگ... خواهش میکنم...ن...نزار به آپام...خبر بده
جیمین با بیچارگی نوچی کردو کمر امگارو نوازش کرد.
_متاسفم تهیونگ! اون همین الانش هم به آلفا کیم زنگ زده، انتظار نداشته باش که پدرت از این موضوع خبر دار نشه چون بلاخره به گوششون میرسید. ولی نترس...نگران نباش هیونگ و یونگی نمیزارن چیزی بشه
با استرس اشک های بیشتری از چشمای آبیو طوفانیش جاری شدو نگاهش رو به صورت کلافه و عصبی جونگکوک که سعی میکرد خشم و نگرانیش رو پشت نقاب جدی بودنش پنهون کنه دوخت، با تلاقی کردن نگاه هاشون به همدیگه جونگکوک بر خلاف دردی که توی قفسه سینه اش پیچیده بود و سرگیجه داشت به سختی لبخندی روی لبش نشوندو چشماش رو با اطمینان دادن بهش روی هم گذاشت.
تهیونگ با به وجود اومدن کورسوی نوری از سمت آلفاش شدت بی قراریش کمی آروم شدو متقابلا لبخند کوچیکی بهش زد. جونگکوک با چرخیدن روی پاشنه پاش لبخندش از بین رفت و با صورت جدی و سردی به پسر ساب آلفا که با دست های جمع شده روی سینه اش و اخم های غلیظی که بین ابروهاش بود روی مبل نشسته بودو به شدت منتظر اومدن جفتش بود، خیره شد.
YOU ARE READING
🐺𝑹𝒐𝒐𝒕𝒍𝒆𝒔𝒔 𝑨𝒍𝒑𝒉𝒂🌙
Fantasyبا غرش بلندی که کرد سر هر دو پسر هول زده سمتش چرخیدو جونگکوک با دیدن پسر مو طلایی که با چشمای خمار آبی لرزون، بهش خیره شده بود اونجا بود که حس کرد تیری به قلبش خورده و به آخر خط رسیده.... اون چطور تونسته بود همچین کاریو بکنه؟ با خشم و ناراحتی شد...