تهیونگ در حالی که با لبخند گوشه لبش موهای بلند دونسنگ کوچولوش رو که روی پاش به خواب رفته بود نوازش میکرد با سقلمه ی هیونگش نگاهش رو ازش گرفت سوالی بهش نگاه کرد.
_شب رو اینجا بمونید ته
تهیونگ با چشمای درشت شده نگاهش کرد.
_اینجا؟
_البته، به هر حال دیگه دیر وقته جنگل هم تاریکه
حق با هیونگش بود... میتونست از چهره خسته جونگکوک متوجه بشه که هنوز تحت تاثیر راتشه و به استراحت نیاز داره، البته خودش هم بدش نمیومد به یاد روز های قدیم توی اتاق قدیمیش بخوابه. اتاقی که شاهد روز های تلخ و شادش بود! لبخند تلخی به یاد اون روز ها زدو سرش رو تکون داد.
_باشه هیونگ، میمونیم
جین با خوشحالی دست هاش رو به هم کوبیدو در حالی که بلند میشد میران رو توی آغوشش گرفت و گفت
_میرم برای جونگکوک از لباس های نامجون رو بیارم، برای خودت هم فکر کنم هنوز توی کمدت لباس اضافی داشته باشی
تهیونگ سری تکون دادو متقابلا از جاش بلند شد.
نیم نگاهی به جونگکوک که گرم صحبت با آپاش بودن انداخت و کت یاسی رنگش رو توی دستش گرفت و به سمت پله ها رفت.با باز کردن در اتاقش موجی از دلتنگی و غم به دلش هجوم آوردو باعث شد ناخوداگاه بغضی توی گلوش شکل بگیره. وارد اتاق شدو با گذاشتن کتش روی کاناپه به سمت تخت مرتبش رفت و لبه اش نشست.
با لبخند محوی دستشو روی رو تختیش کشید و از تمیزو مرتب بودنش حدس زد که هیونگش اتاقش رو مداوم تمیز میکنه. نگاه دلتنگش رو دور تا دور اتاق چرخوند و با دیدن هر گوشه اش به شدت بغضش اضافه میشد. اینجا براش پر از خاطره بود! خاطره های خوب و بدش با جیهوپ... به لبه پنجره نگاه کردو یاد روز هایی افتاد که کنارش می نشست و باعشق
و هیجان با مرد حرف میزد یا روز هایی که برای دیدنش میرفت ساختمان پک آپاش رو که دید خوبی بهش داشت با استرس از نظر میگذروند. نگاهش رو سمت آیینه قدی و کنسولش دوخت که و لبخند غمگینی روی صورتش نشست. چه روز هایی که با وسواس مقابلش می ایستادو برای قرارش آماده میشد و در آخر تختی که شاهد همه گریه ها و شادی های شبانه اش بود!بغضش رو به سختی قورت دادو چشماش رو روی هم فشرد. اشتباه کرد... نباید قبول میکرد تا شب رو اینجا بمونن، اون نمیتونست تو اتاقی که براش پر از خاطره بود با آلفاش بگذرونه و تظاهر کنه همه چیز عالیه اما دیگه قبول کرده بود چاره ای جز تحمل کردن نداشت.
از جاش بلند شدو سمت کمدش رو رفت تا زودتر لباسش رو عوض کنه و بتونه بخوابه. چیز زیادی توی کمد نبود جز چند تا تیشرت اور سایز با شلوارک طوسی رنگش. ناچار شلوارک رو به همراه تیشرت سفید رنگی از کمد بیرون کشیدو شروع به عوض کردن لباس هاش کرد. خمیازه کوتاهی کشیدو با مالیدن چشم هاش به سمت تختش راه افتاد که در اتاق به آرومی باز شدو تونست قامت جونگکوک رو ببینه. تیشرت مشکی رنگش به همراه گرمکن خاکستری رنگی که پوشیده بود کاملا فیت تنش بود و کشیده تر نشونش میداد. جونگکوک از لای چشمای خمارش نگاهی به امگاش که کنار تخت ایستاده بود انداخت لبخندی به صورتش زد. کمی تیشرت رو از گردنش فاصله دادو با اخم کوچیکی وارد اتاق شد. لعنتی به خودش که قرص های کاهنده اش رو همراهش نیاورده بود فرستاد و سعی کرد خودش رو کنترل کنه تا رایحه اش امگاش رو نترسونه. اما گرمای کلافه کننده ای که توی بدنش پیچیده بود میل به کندن لباس هاش رو افزایش میداد و نمیدونست که چرا رات این دفعه اش نسبت به قبلی ها انقدر شدید شده بود اما هر چی بود میتونست بفهمه که وجود امگاش باعثشه و گرگ درونش بی قرار زوزه میکشیدو التماس کنان میخواست تا سمتش بره.
YOU ARE READING
🐺𝑹𝒐𝒐𝒕𝒍𝒆𝒔𝒔 𝑨𝒍𝒑𝒉𝒂🌙
Fantasyبا غرش بلندی که کرد سر هر دو پسر هول زده سمتش چرخیدو جونگکوک با دیدن پسر مو طلایی که با چشمای خمار آبی لرزون، بهش خیره شده بود اونجا بود که حس کرد تیری به قلبش خورده و به آخر خط رسیده.... اون چطور تونسته بود همچین کاریو بکنه؟ با خشم و ناراحتی شد...