🐺Part.40🌙

7.6K 882 251
                                    

با به خواب رفتن پسر بچه لبخندی به صورت غرق در خواب پسرش زدو با کنار گذاشتن کتاب قصه ای که مورد علاقه آلفا کوچولوش بود پتوی نرمش رو روی تنش مرتب کرد. به آرومی تار های ابریشمی و مشکی پسر بچه رو از روی صورتش کنار زدو بدون پلک زدن بهش خیره شد. باورش نمیشد که چند روز پیش پسر کوچولوش وارد یک سالگی شده بودو حالا با قدم های کوچولوش و خنده های دلنشین بلندش کمی از سکوت و سنگینی خونه ای که خیلی وقت بود رنگ لبخند به خودش ندیده بود از بین میبرد. با اینکه دلش میخواست تولد یک سالگی به یادموندنی برای پسرش بگیره اما شرایط فعلی زندگیشون و جو غمگینی که هنوز بین تک تک اعضای خونه پا برجا بود تمام ذوق و شوقش رو کور میکردو از بین میبرد.

آهی کشیدو با بلند شدن از جاش بعد از آخرین نگاهی که به یونگمین انداخت به سمت در رفت و به آرومی از اتاق پسر خارج شد. با سری پایین بی هدف قدم های سست و آرومش رو روی زمین کشیدو با رد شدن از راهرو خواست به سمت راه پله بره اما با بالا آوردن سرش و برخورد نگاهش با در قهوه ای رنگ اتاقی که متعلق به جیهوپ بود ناخوداگاه قدم هاش سست شدو در نهایت از حرکت ایستادو خشک شده به در اتاقی که از اون روز نحس قفل شده بود نگاه کرد. لب ها و چونه اش در کسری از ثانیه شروع به لرزیدن کردو بغض مثل تیغی که توان پس زدنش رو نداشت به گلوش چنگ انداخت و نفس هاش رو سنگین کرد. با اینکه چیزی تا بهار نمونده بود اما انگار توی این خونه زمستون هنوز از بین نرفته بود! زمستون تلخو سردی که خون یخ زده و بی گناه جیهوپ روی برف هارو مدام براشون تلقی میکردو خوشحالی و خنده رو برای همیشه از روی لب هاشون برده بود. پلک لرزونی زدو با ریختن چند قطره اشک از چشماش با بغض خفه ای لب زد.

_د...دلم..ب...برات تنگ..ش..شده ه..هیونگ

خیره به در بسته ای که بسته بودنش قلبش رو به درد میاورد نگاه غم زده اش رو از در گرفت و با پاک کردن اشک هاش و قلبی که با تازه شدن داغ از دست دادن عزیز هاشون سنگین تر شده بود به سمت پله ها قدم برداشت و به آرومی پایین رفت.

درست بود که تو این روز ها حال هیچکدومشون خوب نبودو هرکسی به نوعی غم داشت، درست بود که پنج روز از مرخص شدن جونگکوک و اومدنش به خونه میگذشت و مرد هر لحظه چشم انتظار دیدن تهیونگ بودو هر بار نا امید میشد اما جیمین امید داشت! امید داشت که بلاخره همه این روز های بدشون میگذرن و دوباره عشق و شادی به زندگیشون برمیگرده و برای رسیدن به اون روز فقط به زمان نیاز بود...

با پایین اومدن از آخرین پله خیره به سکوت آزار دهنده اطرافش راهش رو سمت سالن نشیمن کج کردو به ناری و دختر امگای دیگه ای که یونگی شخصا استخدامش کرده بود نگاه کردو با دیدن اینکه بدون هیچ سرو صدای خاصی مشغول گردگیری بودن ناخوداگاه یاد مینجی اینکه چقد جاش خالی بود افتادو قبل از اینکه چشم هاش دوباره پر بشن ترجیح داد به آشپزخونه پیش آجوما بره اما صدای زنگ در مانع شدو همزمان با چرخیدن سرش سمت در سر ناری بالا اومدو با نگاهی به پسر خواست به سمت در بره که جیمین اشاره ای کردو گفت

🐺𝑹𝒐𝒐𝒕𝒍𝒆𝒔𝒔 𝑨𝒍𝒑𝒉𝒂🌙Where stories live. Discover now