فلش بک *صبح همون روز*
بعد از اینکه از ماشین پیاده شد بی حوصله در ماشین رو کوبیدو قدم های بی حالشو سمت ساختمان سفید رنگ کشید. شاید اگه الان هم مثل روز های عادی ای بود که به اینجا میومد طبق عادت بدون استفاده از ماشین با حالت گرگیش تا اینجا میدویید و از پیچیدن نسیم خنک باد بین خزه های سفیدو خاکستری رنگش لذت میبردو آرامش میگرفت اما الان دیگه هیچ چیز مثل قبل نبودو شرایطش طوری نبود که مثل گذشته بخواد آزادانه رفتار کنه.
تمام دیشب رو بار ها از این پهلو به اون پهلو چرخیده بودو سعی میکرد حتی برای چند دقیقه هم که شده چشماش رو روی هم بزاره و بخوابه اما فکر آینده، اینکه با وجود بچه توی شکمش باید چیکار کنه لحظه ای از فکرش خارج نمیشدو حتی دستای یونگمین که دور کمر و بدنش می پیچیدو سعی میکرد آرومش کنه تاثیری نمیذاشت. وقتی که صبح چشمای سرخ شده اش رو از هم باز کرده بود فهمید که باید با یکی حرف بزنه مشکلش رو که مثل سنگ توی سینه اش سنگینی میکرد و راه نفس کشیدنش رو میگرفت حل بکنه و خب کی بهتر از ددی نامجون و عمو جینش؟
اینطوری نبود که با پدر یا عمو هاش راحت نباشه و باهاشون حرف نزنه نه، فقط فکر میکرد که هنوز جرعت درمیون گذاشتن این موضوع رو باهاشون نداره و اول باید با خودش و احساساتش کنار بیاد بعد. شاید هم میتونست با گرفتن راهنمایی از عموش یا پدر بزرگش به راحتی مشکلش رو حل کنه؟
وقتی که در به روش باز شدو قامت جین مقابلش قرار گرفت سعی کرد لبخندی روی لب هاش بنشونه و به آرومی سلام کرد.
جین که با دیدن یهویی برادر زاده اش اون وقت صبح متعجب و خوشحال شده بود لبخند بزرگی زدو دستاش رو برای بغل کردن دختر از هم باز کرد.
_تهیانگ عزیزم!!
دختر آلفا فوری قدمی به جلو برداشت و خودش رو تو آغوش گرم عموش انداخت.
_عمو جینی!
جین با محبت دختر رو بین آغوشش فشردو بوسه ای روی موهاش گذاشت.
.
_ته عزیزم چی شده که صبح به این زودی اینجا اومدی؟ حالت خوبه؟تهیانگ با گرفتن فاصله از مرد سرش رو تکون دادو آروم جواب داد.
_خوبم عمو
جین با ریز کردن چشماش با دقت صورت رنگ پریده دختر رو از نظر گذروند و با نگرانی دستش رو بین دستاش گرفت.
_اوه خدای من! چطور میتونی اینو بگی بچه؟ رنگت مثل گچ شده، رایحه ات هم غلیظ شده. ببینم نکنه وقت راتت رسیده؟
تهیانگ کلافه از این بیست سوالی ها چنگی به موهای بلندش زدو درمونده جواب داد.
_من خوبم عمو باور کن، اومدم اینجا چون میخوام درمورد موضوعی با تو ددی نامی حرف بزنم. راستی ددی کو؟
YOU ARE READING
🐺𝑹𝒐𝒐𝒕𝒍𝒆𝒔𝒔 𝑨𝒍𝒑𝒉𝒂🌙
Fantasyبا غرش بلندی که کرد سر هر دو پسر هول زده سمتش چرخیدو جونگکوک با دیدن پسر مو طلایی که با چشمای خمار آبی لرزون، بهش خیره شده بود اونجا بود که حس کرد تیری به قلبش خورده و به آخر خط رسیده.... اون چطور تونسته بود همچین کاریو بکنه؟ با خشم و ناراحتی شد...