با قدم گذاشتن روی آخرین پله بلاخره نفسش رو بیرون فرستادو با استرس و هیجان کمی به راهروی نسبتا تاریک نگاه کرد. دروغ بود اگه میگفت کمی نترسیده ولی خب دیگه راه برگشت نداشت و باید میرفت. همونطور که یونگی بهش گفته بود به سمت چپ حرکت کردو به طرف در مشکی رنگی که از دور به چشم میخورد قدم برداشت. کلاه هودیش رو از روی سرش برداشت و با دست کشیدن توی موهای طلاییش مصمم به قدم هاش سرعت داد. هر چی بیشتر به انتهای راهرو نزدیک تر میشد میتونست بوی تند فورمون های جونگکوک که به مشامش میرسید حس کنه و قدم هاش سست بشه. رایحه تند و تیز آلفاش کل فضای راهرو رو پر کرده بودو ناخواسته میتونست هر کسی رو به زانو و تحت سلطه خودش دربیاره.
با رسیدن به در مشکی رنگ آب دهنش رو قورت دادو انگشت های دستش رو که زیر آسیتن بلند هودیش مخفی شده بود بالا آوردو روی در گذاشت. برای در زدن تردید داشت و البته اینکار از نظرش کمی مسخره بود! هیچ صدایی از اتاق به گوش نمیرسیدو تهیونگ به اینکه شاید جونگکوک خواب باشه شک داشت ولی بعید میدونست با این حجم از فورمون هایی که باعث سرگیجه اش شده بود بتونه مال آلفای به خواب رفته اش باشه!
بلاخره با کنار گذاشتن تردیدش به آرومی در اتاق رو باز کردو با استرس واردش شد. ناله ای از شدت رایحه غلیظی که زیر بینیش پیچید کردو با پیچیدن شکمش دست هاش رو روی شکمش گذاشت و به آرومی زمزمه کرد.
_چیزی نیس عزیزم بابایی اینجاس... من مراقبتم
نگاهی به فضای نیمه تاریک اتاق که چیزی ازش معلوم نبود انداختو نگاهش رو به روی تخت نامرتب و خالی دوخت. هیچ نشونه ای از جونگکوک نبودو کم کم ترس به جونش افتاده بود. با چرخوندن سرش نگاهش به سایه ای که پایین تخت بود افتادو با دودلی و صدای لرزونش صداش زد.
_ج..جونگکوک؟؟
انتظار نداشت اون صدای کم جونی که به سختی شنیده میشد به گوش مرد برسه ولی با غرش ناگهانی توی اتاق اون سایه فوری از جاش بلند شدو با چرخیدنش تونست صورت نیمه تاریک آلفاش و مردمک های طلایی شده اش که تو تاریکی اتاق میدرخشیدو بهش خیره شده بود ببینه.
جونگکوک ناباور از حضور ناگهانی امگاش اونجا اخم غلیظی کردو بی توجه به درد تیز کمرش به سمت قدم برداشت. تهیونگ با نزدیک شدن مرد شونه هاش ناخوداگاه جمع شدو قدمی به عقب رفت. با اینکه ترسیده اما سعی کرد نفس عمیقی بکشه و خودش رو خونسرد نشون بده. با ظاهر شدن صورت آشفته آلفاش توی چند قدمیش خیره به موهای مشکی رنگش که نامرتب روی پیشونیش ریخته شده بود بی حرف مردمک های لرزون و آبیش رو بهش دوخت که صدای خشدار و عصبیش به گوشش رسید.
_اینجا چیکار میکنی تهیونگ؟
لرزی از صدای مرد به بدنش افتادو با گزیدن لبش سرش رو پایین انداخت که متوجه بالا تنه برهنه آلفاش و دونه های عرق روش شد.
YOU ARE READING
🐺𝑹𝒐𝒐𝒕𝒍𝒆𝒔𝒔 𝑨𝒍𝒑𝒉𝒂🌙
Fantasyبا غرش بلندی که کرد سر هر دو پسر هول زده سمتش چرخیدو جونگکوک با دیدن پسر مو طلایی که با چشمای خمار آبی لرزون، بهش خیره شده بود اونجا بود که حس کرد تیری به قلبش خورده و به آخر خط رسیده.... اون چطور تونسته بود همچین کاریو بکنه؟ با خشم و ناراحتی شد...