صدای جیغو سوت جمعیت که از فوت کردن شمع هاش به گوش میرسید مثل ناقوس کلیسا تشنج وار توی گوش هاش می پیچیدو روحش رو آزار میداد. بدون اینکه سرشو بالا بگیره چشمای تار شده از اشکش رو به پایین دوخت و دستای کوچیکش مشت شد. احساس میکرد درون یک حباب فرو رفته و صدای اطرافیانش براش گنگ و نامفهموم شده بود. گرگش معصومانه در حالی که توی خودش جمع شده بود مظلومانه زوزه میکشیدو جفتش رو صدا میزد اما صداش به گوش هیچکس نمیرسید.
با نزدیک شدن رایحه شیرین و آشنایی به مشامش و دستای گرمی که محتاطانه دورش پیچید دونه های گرم اشک بدون اینکه دست خودش باشن راهشون رو به سمت گونه هاش پیدا کردنو تند تند روی صورتش فرو ریختن.
_تولدت مبارک یکی یدونه پاپا...
دستای نیازمندش محکم دور کمر پدرش چفت شدو هق کوچیکی زد.
_پ...پاپا...ن..نیومد...
_ششش چیزی نیست عزیزم آروم باش، اشکال نداره
پاپا اینجاست، پیشته. تو پسر قوی من هستی، مطمعنم که میتونی از پسش بربیای. این چیزی نیست که نتونی پشت سرش بزاری عزیزم آروم باش، گریه نکن
امشب شب مهمی برای هممونه! امشب فقط باید بخندی پسر کوچولوی پاپا. نمیخوام حتی یه قطره اشک دیگه از چشمای خوشگلت بریزهتهیونگ درحالی این جمله رو زمزمه کرد که قطره اشک درشتی از گوشه چشمای خودش سرازیر شدو تلاش کرد تا با گزیدن محکم لبش از شدت گرفتنشون جلوگیری کنه. قلبش داشت آتیش میگرفت و با تمام وجود میتونست حسی که اون لحظه پسرش داشت و احساس کنه. احساس رها شدن، کنار گذاشته شدن و خورد شدن غروری که خودش با بیشترین درجه اون رو به آلفاش منتقل کرده بودو حالا باید دوباره اون حسو پسرش تجربه میکرد!
تهیونگ میدنست... به خوبی میدونست که همه چی به آسونیو گذر زمان درست نمیشه و باید تقاص تک تک بی مهری ها اشکایی که باعث شده جونگکوک بریزه پس بده و براش آماده بود. آماده بود تا متقابلا از آلفاش بی توجهی دردو رنجی که کشیده ببینه تا بتونه کمی از رنج هاش و عذاب وجدانی که این همه سال روی قلبش سنگینی میکردو کمتر کنه اما کائنات بی رحم تر از اون بودو داشت تقاص تمام اون روز هارو از طفلک معصومش میگرفت. نمیتونستن بیشتر از اون جلب توجه کنن چون ممکن بود کسی متوجه آشفتگیشون بشه و این آخرین چیزی بود که میخواستن. تهیونگ برای پس زدن اشکاش تند تند
پلک زدو با نشوندن لبخندی روی لبش از پسر فاصله گرفت.جعبه کوچیک طلایی رنگی از جیب کتش در آوردو در حالی که اونو سمت پسرش میگرفت گفت
_این هدیه از طرف منو پدرته عزیزم، امیدوارم دوستش داشته باشی
پسر امگا با پاک کردن اشکاش نیمچه لبخندی زدو زیر لب با تشکری جعبه رو از دست پدرش گرفت. لبخندی به پدرش(جونگکوک) که با عشق بهش نگاه میکرد زدو به آرومی در جعبه رو باز کرد. حقیقتا انتظار دستبند یا همچین چیزیو داشت اما با دیدن ریموت مشکی طلایی رنگی چشماش از شوک گشاد شدو سرش رو
با ناباوری سمت پدرش چرخوند.
YOU ARE READING
🐺𝑹𝒐𝒐𝒕𝒍𝒆𝒔𝒔 𝑨𝒍𝒑𝒉𝒂🌙
Fantasyبا غرش بلندی که کرد سر هر دو پسر هول زده سمتش چرخیدو جونگکوک با دیدن پسر مو طلایی که با چشمای خمار آبی لرزون، بهش خیره شده بود اونجا بود که حس کرد تیری به قلبش خورده و به آخر خط رسیده.... اون چطور تونسته بود همچین کاریو بکنه؟ با خشم و ناراحتی شد...