نمیدونست این چندمین باره که داره طول و عرض اتاق رو راه میره اما میدونست که داره کنترل خشمش رو از دست میده و گرگش هر لحظه اس که بیرون بیاد و آشوب به پا کنه... صدای گریه های ریز جیمین مثل سوهان روی مغزش کشیده میشدو حساب چنگ هایی که برای کنترل خودش به موهاش انداخته بود از دستش در رفته بود. دست هاش رو مشت کردو با کلافگی رو به پسر گفت
_جیمین لطفا گریه کردن رو تمومش کن.
امگا با هق هق در حالی که محکم دست یخ زده تهیونگ رو بین دستاش گرفته بود سرش رو به اطرافش تکون دادو گفت
_ه..همش تقصیر منه..من...من نباید بهش ا..اصرار میکردم تا باهام بیاد.
جونگکوک نگاه دیگه ای به صورت رنگ پریده امگای بیهوشش انداخت و با چنگ شدن قلبش رو به یونگی که با اخمای در هم دست به سینه به دیوار پشت سرش تکیه داده بود کلافه غرید.
_هیونگ پس این نونا کجا موند؟ چرا نمیرسه؟
یونگی تکیه اش رو از دیوار برداشت تا از اتاق خارج بشه که در اتاق باز شدو جنی به همراه آجوما وارد اتاق شدن.
جونگکوک با دیدن دختر فوری به سمتش خیز برداشت و با گرفتن دستش گفت
_ن..نونا بلاخره اومدی... لطفا کمک کن اون بیهوش شده!
جنی با دیدن ظاهر آشفته آلفای مقابلش فشاری به دستش دادو اطمینان بخش گفت
_آروم باش جونگکوک چیزی نیست من اینجام، لطفا
به خودت فشار نیارکیف پزشکیش رو روی شونه اش جابجا کردو با رفتن سمت تخت ادامه داد.
_بهتره دورش رو خلوت کنید نباید تو این وضع رایحه های مختلف اطرافش باشه
یونگی سری تکون دادو با رفتن سمت امگای گریونش شونه اش رو گرفت و با هدایت کردنش سمت خروجی رو به پسر گفت
_اگه چیزی خواستی من پشت درم
جونگکوک قدردان سرش رو تکون دادو کنار جفتش ایستاد. با خارج شدن همگی از اتاق، جنی فشار سنجش رو از کیف درآوردو با خم شدن سمت دست راست پسر شروع به گرفتن فشارش شد. از رنگ پریده و دست های یخش میتونست حدس بزنه که دچار افت فشار شده اما باید دلیلش رو هم پیدا میکرد. با درست بودن حدسش فشار سنج رو از دستش جدا کردو رو به جونگکوک که با نگرانی نگاهش میکرد با لبخند محوی گفت
_اون فقط فشارش افتاده جونگکوک نگران نباش، بهش یه سرم وصل میکنم خیلی زود حالش بهتر میشه
_مطمعنی نونا؟ نیاز نیست ببرمش بیمارستان؟
جنی درحالی که دو انگشتش رو روی نبض پسر میذاشت تا ضربانش رو چک کنه گفت
_نه نیازی نیست، فقط میدونی کی غذا خورده؟ شاید بخاطر نخوردن وعده هاش اینجوری شده!
جونگکوک کمی فکر کردو با اخم محوی که از تمرکزش بود گفت
YOU ARE READING
🐺𝑹𝒐𝒐𝒕𝒍𝒆𝒔𝒔 𝑨𝒍𝒑𝒉𝒂🌙
Fantasyبا غرش بلندی که کرد سر هر دو پسر هول زده سمتش چرخیدو جونگکوک با دیدن پسر مو طلایی که با چشمای خمار آبی لرزون، بهش خیره شده بود اونجا بود که حس کرد تیری به قلبش خورده و به آخر خط رسیده.... اون چطور تونسته بود همچین کاریو بکنه؟ با خشم و ناراحتی شد...