🐺Part.29🌙

9.1K 1.1K 768
                                    

حدود دو ساعتی بود که گوشه تخت کز کرده بودو بالش زیر سرش تقریبا از اشک هاش خیس شده بود. روی پهلوش جابجا شدو طاق باز به سقف سفید رنگ بالای سرش خیره شد. دست راستش رو به سمت شکمش بردو نوازش وار لمسش کرد. درسته که هنوز شکمش صاف بود اما با کمی دقت میتونست گردی بامزه ای رو زیر شکمش احساس کنه و این باعث به وجود اومدن لبخند کوچیکی بعد از اون همه گریه گوشه لبش بود.

بلاخره بی گناهیش ثابت شده بود! دلش میخواست تک به تک مقابل کسایی که با اطمینان بهش تهمت زده بودن و خیانتکار جلوه اش دادن بایسته و با سربلندی بهشون زل بزنه اما حقیقتا قلبش به حدی شکسته بود و روحش آسیب دیده بود که ترجیح میداد بی هیچ کاری گوشه ای بشینه و تو حال خودش باشه.
ذهنش به سمت جونگکوک کشیده شدو با یادآوری اینکه مرد دو دل شده بودو نتونست به سوالش جواب بده لبخند تلخی روی صورتش نشست و دستی زیر چشمای خیسش کشید.

اون حتی سعی کرده بود خودش رو توی این شرایط جای جونگکوک بزاره و از دید اون همه چیز رو بسنجه اما باز هم نمیتونست به بی رحمی اون و اطرافیانش باشه! حتی به جانی ترین قاتل ها هم فرصتی برای دفاع از خودش میدادن ولی جونگکوک بعد از اینکه اونو با جیهوپ دیده بود بدون دادن کوچکترین فرصتی برای توضیح یا دفاع از خودش فقط به صورتش سیلی زده و بهش تهمت زده بود.

نفسش رو با آه بیرون دادو به آرومی از روی تخت بلند شد. به سمت کنسولش راه افتادو با خیره شدن به آیینه به وضعیت آشفته خودش نگاه کرد. موهای بهم ریخته و و چشمای متورم و سرخ شده! بدتر از این نمیشد... دستی توی موهاش کشیدو با مرتب کردن ظاهرش نگاهش از پنجره به درخت های بلند جنگلی که میتونست نارنجی شدن برگاشون رو ببینه دوخت. تهیونگ عاشق پاییز بود... البته همه فصل هارو دوست داشت اما فصل پاییز و زمستون فصلی بود که به هیچ عنوان نمیتونست توی خونه بشینه و از پشت پنجره اون منظره زیبا رو تماشا کنه. اون عاشق این بود با پنجه های کوچیکش روی برگ های خشکی که روی زمین می ریختن پا بزاره و با لذت به صدای خش خشون گوش بده یا بارون نم نمی که با باریدنش و خیس شدن درخت ها و رایحه مست کننده خنکی که بی شباهت به رایحه هیونگش نبود نفس بکشه و اجازه بده خز های سفید رنگش از بارون خیس بشه.

با زوزه بی قراری که گرگش کرد نگاهش رو از پنجره برداشت و طی حرکتی به سمت کمدش راه افتاد. به نظرش کمی قدم زدن توی هوای پاییزی و شاید تبدیل شدنش میتونست غم توی دلش رو لحظه ای فراموش کنه و کمی به ذهنش استراحت بده. بافت ساده و گشاد کرمی رنگی تنش کردو با نفس عمیقی از اتاق خارج شد. برخلاف انتظارش که فکر میکرد کسی توی راهرو نیست با دیدن جیهوپ که به در اتاقش تکیه داده بودو انگار منتظرش بود کمی جا خوردو سعی کرد بی تفاوت از کنارش رد بشه.

جیهوپ با شنیدن صدای پا سرش رو بالا آوردو با دیدن تهیونگ فوری از در فاصله گرفت و تهیونگی که با سر پایین سعی میکرد سریع از کنارش رد بشه صدا زد.

🐺𝑹𝒐𝒐𝒕𝒍𝒆𝒔𝒔 𝑨𝒍𝒑𝒉𝒂🌙Where stories live. Discover now