سرش رو با کمی خم کردن به دست نسبتا گرم شده مرد که تقریبا یک ساعت بعد از تزریق شدن سرم گرمای ملایمی به خودش گرفته بود، تکیه دادو سعی کرد کمی درد کشنده شقیقه هاش رو از طریق دست امگاش آروم کنه. از آخرین باری که به این شدت بهش شوک وارد شده و ترس به دلش چنگ انداخته بود تقریبا بیست سالی میگذشتو شاید فراموش کرده بود که نگرانیو استرس چه بلایی سر قلبش میاره! وقتی یانگ کوک با چشمای خیسو صورتی ترسیده خودش رو به سالن رسونده بودو خبر از بیهوشی تهیونگ داده بود، با حس اینکه کسی قلبش رو بین مشتش فشار داده باشه نفهمید چجوری از پشت میز بلند شدو با قدم های تندو لرزون خودش رو به طبقه بالا رسوند.
همه چی در عرض نیم ساعت بهم ریخته بود طوری که پرنسس قهر کرده اش هم با شنیدن سرو صدا از اتاق بیرون اومده بودو با دیدن پدر بیهوش شده اش جیغ بلندی زده بودو با چشمای اشکی از یونگی تقاضای دکتر کرده بود.
نمیتونست بفهمه که چرا دکتر بعد از معاینه امگای رنگ پریده اش و وصل کردن سرمی که داخلش آرامبخش ریخته بود، دلیل بیهوشی مرد رو شوک عصبی تشخیص داده بودو این باعت نگرانی شدید و اخمی غلیظ بین ابروهاش بود. پسرش که یک بند در حال گریه کردن بالای سر پدرش بود و بخاطر وضعیت هیتش مرزی تا از حال رفتن نداشت به اصرار و کمک جیمین به اتاقش رفته بودو تمام مدت این سوال ذهن جونگکوک رو به خودش درگیر کرده بود که چرا تهیونگ با وجود اینکه پیش یانگ کوک بود دچار شوک عصبی شده بود؟ چه مکالمه ای بینشون پیش اومده بود که امگاش یکباره تاب و تحملش رو از دست داده بود؟
با تکون خفیفی که از دست تهیونگ احساس کرد فوری سرش رو بالا گرفت و با چشمای خوشحالش به صورتش امگاش که اخمی بین ابروهاش بودو داشت به هوش میومد نگاه کرد. بدون اینکه دست مرد رو ول کنه کمی خودش رو سمتش کشیدو همونطور که با دست آزادش چتری های طلاییه پریشونش رو عقب میفرستاد به آرومی صداش زد.
_تهیونگم؟
تهیونگ با شنیدن صدای آرامش بخش آلفاش که صداش میزدو به سختی پلک های سنگین شده اش رو از هم فاصله دادو با سری سنگین شده و بی حس به صورت نگران مرد خیره شد.
_ج..جونگکوک...
جونگکوک با صدای گرفته و ضعیف امگاش قلبش بیشتر از قبل گرفت و با صورتی که نگرانی و ناراحتیش به وضوح قابل دیدن بود به طرفش خم شدو بوسه عمیقی روی پیشونیش گذاشت.
_اینجام عزیزم...پیشتم...
تهیونگ چند باری پلک زدو بعد از واضح شدن دیدش گیج شده دستش رو سمت سرش برد که با سوزش جزعی توی ساعدش نگاهش به دستش که چسب کوچیکی روش بود افتاد. چینی بین ابروهاش افتادو خواست از جاش بلند بشه که مرد مانعش شدو فوری گفت
_عزیزم باید استراحت کنی
_من چم شده جونگکوک؟
جونگکوک خودش رو کاملا سمتش کشیدو با گرفتن هر دو دستش سعی کرد آرومش کنه.
YOU ARE READING
🐺𝑹𝒐𝒐𝒕𝒍𝒆𝒔𝒔 𝑨𝒍𝒑𝒉𝒂🌙
Fantasyبا غرش بلندی که کرد سر هر دو پسر هول زده سمتش چرخیدو جونگکوک با دیدن پسر مو طلایی که با چشمای خمار آبی لرزون، بهش خیره شده بود اونجا بود که حس کرد تیری به قلبش خورده و به آخر خط رسیده.... اون چطور تونسته بود همچین کاریو بکنه؟ با خشم و ناراحتی شد...