دختر بتا با چشمای گشاد شده از هیجان و خوشحالی برقه های پرونده توی دستش رو تند تند ورق میزد و میخندید... با دیدن صفحه آخر و نتیجه نهایی آزمایشات قهقه بلندی زدو انگشت های لاک زده اش
رو جلوی دهنش گرفت._اوما تو بینظیری!
زن امگا با غرور پوزخندی زدو فنجون قهوه اش رو به لب های قرمزش نزدیک کرد.
_با این پرونده به راحتی میتونیم زمینش بزنیمو پکو از چنگش دربیاریم، پس منتظرش چی هستی اوما؟ هر چه زودتر باید شروع کنیم
زن فنجون رو روی میز گذاشت و با خیره شدن به نقطه ای با نفرت گفت
_عجله نکن... به وقتش شروع میکنم نباید مهره اصلیمون رو که آخرین شانسمونه به راحتی از دست بدیم، به زودی همه چی اونطور که میخوایم پیش میره...
یه جی قهقه دیگه ای زدو دوباره به پرونده توی دستش با ذوق نگاه کرد.
.
.
.با بی حوصلگی حوله سفید رنگ رو روی شونه اش انداخت و بی توجه به موهای نمناکش مقابل آیینه ایستادو مشغول مالیدن مرطوب کننده به صورتش شد. حدود یک ماهی از رفتن تهیونگ گذشته بود و جین کم کم داشت از سوت و کور بودن خونه خسته میشد... جای دونسنگ شیطونش و سرو صداهاش که سکوت خونه رو میشکست خیلی خالی بود. تهیونگی که همیشه آویزون شونه هاش میشد تا غذا های مورد علاقه اش رو درست بکنه یا بحث هاشون موقعی که میخواست به دیدن جیهوپ بره حالا همشون تموم شده بود. هنوز نمیتونست باور کنه که برادر کوچولوش اونقدر بزرگ شده باشه که حالا لونای پک آلفاش بشه و مسئولیتی روی دوشش داشته باشه. هر چند تهیونگ هنوز اول راه بود اما مشکلاتی که کماکان داشتن، جین رو نگران میکرد و میترسید دونسنگش نتونه از پسش بربیاد.
نفسش رو آه مانند بیرون فرستاد و کرم رو روی سطح دست هاش پخش کرد، به عنوان کسی که تهیونگ رو پونزده سال بزرگ کرده بود و حس وابستگی شدیدی که بهش داشت حالا نبودن پسر امگا براش عذاب آور بودو نمیدونست چجوری باید با این حس کنار بیاد... تهیونگ براش حکم همون بچه ای رو داشت که به لطف نامجون هیچوقت نمیتونست داشته باشه و حس پدر شدن رو تجربه کنه و حالا نبودن پسر باعث شده بود دوباره یاد گذشته بیفته و ریشه های نفرتش نسبت به آلفا دوباره عمیق بشه. میتونست نامجون رو به خاطر این خودخواهش ببخشه؟
در اتاق باز شدو جین همچنان خونسرد خودش رو مشغول انجام کارش نشون داد اما با پیچیدن بوی تند مشک آلفا زیر بینیش اخمی روی صورتش نشست و چینی به دماغش داد. کی قرار بود به این بوی تند عادت کنه و جلوی تهوع هاش رو بگیره؟ چرخید تا سمت مخالف بره اما دست های قوی مرد فوری دورش پیچیدو اجازه حرکت بهش نداد. نامجون بینیش رو تو موهای نم دار پسر برد و با گرفتن نفس عمیقی از عطر بارون زده اش چشماش رو با لذت بست و هومی زیر لب گفت
YOU ARE READING
🐺𝑹𝒐𝒐𝒕𝒍𝒆𝒔𝒔 𝑨𝒍𝒑𝒉𝒂🌙
Fantasyبا غرش بلندی که کرد سر هر دو پسر هول زده سمتش چرخیدو جونگکوک با دیدن پسر مو طلایی که با چشمای خمار آبی لرزون، بهش خیره شده بود اونجا بود که حس کرد تیری به قلبش خورده و به آخر خط رسیده.... اون چطور تونسته بود همچین کاریو بکنه؟ با خشم و ناراحتی شد...