صدای تیک تاک ساعت که نیمه شب رو نشون میداد سکوت اتاق رو شکسته بود اما تهیونگ همچنان بیدار بودو انگار خواب از چشماش فراری بود. طبق معمول زانو هاش رو توی شکمش جمع کرده و با گذاشتن سرش روشون به سیاهی شب که از پنجره اتاقش دیده میشد چشم دوخته بود. عمیقا خسته بود... خسته روحی و جسمی و بالا آوردن های پی در پی ای که یه لحظه رهاش نمیکرد! انگار بچه توی شکمش هم دوری پدرش رو حس کرده بود که با نا آرومی کردن مخالفتش رو نشون میداد.
فردا روزش بود... بلاخره روز آزمایش رسیده بود.
طی این مدت جونگکوک یا حتی جیمین بهش زنگ نزده بودن و این در کنار آزاد شدن ذهنش باعث تعجبش هم شده بود اما دیروز غیر منتظره جیمین بهش زنگ زده بودو گفته بود که جونگکوک فردا برای انجام آزمایش به دنبالش میاد و خب تهیونگ که انگار اصلا انتظارش رو نداشت بدون جواب با خشم تماس رو قطع کرده بود! حقیقتا هیچ درکی از آزمایش DNA و طرز انجامش رو نداشت و این بدتر باعث ترس و استرسش میشد.انگشت های عرق کرده اش رو محکم دور پتوش پیچیدو نفس حبس شده اش رو بیرون فرستاد.
نزدیک دو هفته بود که به اینجا اومده بود. صبح ها بی میل بعد از خوردن چند لقمه ای که هیونگش به زور به خوردش میداد خودش رو با بازی کردن کنار میران کوچولو سرگرم میکرد. گاهی زیر آفتاب قدم میزد و گاهی خودش رو مشغول خوندن کتابی از کتاب خونه بزرگ آپاش که توی اتاق دنج و بزرگی بود میکرد.تمام روز رو سعی میکرد ذهنش رو مشغول کنه تا سمت جونگکوک نره اما شب ها به محض اینکه سر روی بالشش میذاشت تصویر دو چشم مشکی مرد که انگار تو سیاه چاله چشماش کلی حرف پنهون شده بود پشت پلکاش جا میگرفت و تا صبح خواب رو ازش حروم میکرد. حسی که داشت رو ابدا درک نمیکرد! مطمعن بود دلش برای اون آلفایی که کاری جز تحمیل کردن براش نکرده بود تنگ نشده اما، وقتی به رایحه تند و خاصش فکر میکرد ناخوداگاه پیچشی توی شکمش احساس میکردو گرگش بی قرار زوزه دلتنگی سر میداد. بار ها به رابطشون فکر کرده بود...رابطه ای که طی این مدت چیزی جز زور و اجبار و اشک ریختن نداشت!
هیونگش توی این چند روز بارها نصیحتش کرده بود که عاقلانه برای زندگیش تصمیم بگیره و با جونگکوک صحبت کنه. درست بود که جین هیچ کدوم از رفتار های زورگویانه جونگکوک رو تایید نمیکرد اما فکر میکرد که اون لایق یک فرصت دیگه برای توضیح دادن شرایط بینشون و نشون دادن علاقه واقعیش به تهیونگه و تهیونگ در کمال ناباوری قبول کرده بود! روز ها و دقیقه ها منتظر بود که آلفا به دیدنش بیاد و سعی کنه با صحبت کردن از دلش دربیاره اما هیچ خبری از جونگکوک نبود... نه فردا و نه پس فردا های دیگه جونگکوک نیومده بودو تهیونگ شکستن تیکه های بیشتری از قلبش رو احساس میکرد.
کلافه نچی کردو با دست کشیدن توی موهای آشفته اش نگاهی به ساعت روی میزش که دو نصف شب رو نشون میداد انداخت. باید سعی میکرد تا چند ساعتی رو بخوابه... فردا روز مهمی بودو نیاز داشت انرژی داشته باشه تا سر پا بمونه.
YOU ARE READING
🐺𝑹𝒐𝒐𝒕𝒍𝒆𝒔𝒔 𝑨𝒍𝒑𝒉𝒂🌙
Fantasyبا غرش بلندی که کرد سر هر دو پسر هول زده سمتش چرخیدو جونگکوک با دیدن پسر مو طلایی که با چشمای خمار آبی لرزون، بهش خیره شده بود اونجا بود که حس کرد تیری به قلبش خورده و به آخر خط رسیده.... اون چطور تونسته بود همچین کاریو بکنه؟ با خشم و ناراحتی شد...