همونطور که از پله ها پایین میومد دستی به تیشرت اورسایز سفیدش که بلندیش تا روی رون هاش میرسید کشیدو روی تنش مرتب کرد. با هر قدمی که برمیداشت پاهای بلوری و کشیده اش با وجود شلوارک مشکی ای که پوشیده بود، تضاد زییابی با پوست روشنش به وجود آورده بودو ناخواسته نگاه هارو به خودش جذب میکرد. با رسیدن به سالن چشمای درشت و آبی رنگش رو به اطراف دوخت تا پدرش رو ببینه و امیدوار بود که مرد هنوز سر میز صبحونه باشه اما بخاطر طول کشیدن دوش گرفتنش زمان زیادی گذشته بودو وقتی به سالن غذاخوری رسید هیچکس سر میز نبودو و این باعث آویزون شدن لب هاش شد.
بی رمق با قدم های آروم سمت میز رفت و با کشیدن صندلی پشتش نشست. اشتیاقش رو برای صبحونه خوردن از دست داده بود اما نمیتونست شکمش رو خالی نگه داره. بدنش بر خلاف خواهرش که قوی و ورزیده بود، سیستم ایمنی نسبتا ضعیفی داشت و باید مراقب رژیم غذاییش میبود.
بار ها سعی کرده بود هم پای تهیانگ در کنار عمو یونگیش که تمرینات و آموزش های سختی بهش میداد تا برای آینده قدرتمند بشه، ورزش کنه اما بخاطر امگا بودنش هیچوقت نتونسته بود از پس اون تمرینات طاقت فرسا بر بیاد و بعد چند دقیقه نفس هاش کند میشدو روی زمین میفتاد. از نظر خودش این برای یه پسر شرم آور بود که نتونه از پس یک تمرین بربیادو انجامش بده حتی اگه یه امگا باشه! اما پاپاش هر باری که چشماش پر از اشک میشدو چونه اش میلرزید با مهربونی بغلش میکردو میگفت که امگا بودنش براش یک افتخاره و حتی اگه هیچوقت نتونه آدم قوی ای بشه در عوض میتونه تو آینده به موجود قوی ای از خون خودش زندگی ببخشه و هیچوقت وجودش توی زندگی بی ارزش نیست.
با سر کشیدن جرعه آخر شیر عسلش پشت لبش رو با دستمال تمیز کردو از پشت میز بلند شد. تقریبا نزدیک ظهر بودو یانگ کوک مطمعن بود که این وقت روز پدرش توی اتاق کارش مشغول انجام دادن کار هاشه. لبخندی روی لب های صورتی رنگش نشست و تصمیم گرفت برای صبح بخیر گفتن پیش پدرش بره هر چند که ظهر شده بود اما امگا مطمعن بود که این مسئله جزئی از نظر پدر مهربونش هیچ ایرادی نداره.
همزمان با خارج شدنش از سالن پاپاش رو همراه با سینی ای که داخلش لیوان آبی به همراه جعبه قرص های پدرش بود دیدو با درخشیدن برق خوشحالی توی چشماش قدم هاش رو تند کردو به طرف مرد رفت.
_پاپا...!!
تهیونگ با شنیدن صدای پسرش سرش رو سمت چپش چرخوندو با دیدن توله امگاش که سمتش میدوید لبخندی زدو فوری گفت
_جانم؟ مواظب باش عزیزم!
با رسیدن به مقابل پاپاش از حرکت ایستادو با نگاه کوتاهی به سینی گفت
_پاپا میشه من دارو های ددی رو ببرم؟
تهیونگ متعجب از درخواست پسرش به چشمای پر از شوق پسر نگاه کرد. این زندگی کیم تهیونگ در طی این چند سال اخیر بود! شاید تا قبل از به دنیا اومدن بچه ها تمام توجه و عشق آلفاش رو برای خودش داشت اما بعد به دنیا اومدن توله هاش و به مرور بزرگ شدنشون تهیونگ مجبور بود عشق آلفاش رو با دوتا توله دیگه اش سهیم بشه! خنده وار بود ولی با اینکه بیست سال گذشته بودو عشق جونگکوک لحظه ای نسبت بهش کم نشده بود اما با این حال تهیونگ حس حسودی ای رو توی قلبش احساس میکرد و خب طبیعتا چاره ای هم براش نداشت. هر دو بچه هاش توی مرحله ای حساس از زندگیشون بودن که به محبت پدرشون نیاز داشتنو تهیونگ نمیتونست با خودخواهی این محبت رو ازشون دریغ کنه هر چند
هر دوی اون ها به یک اندازه پدر هاشون رو دوست داشتن ولی تهیونگ میتونست عشق عمیقی که تهیانگ و یانگ کوک به جونگکوک رو داشتن ببینه و این در کنار حسودی عمیقا خوشحالش میکرد، آلفاش لایق این همه عشقو محبت بود.
YOU ARE READING
🐺𝑹𝒐𝒐𝒕𝒍𝒆𝒔𝒔 𝑨𝒍𝒑𝒉𝒂🌙
Fantasyبا غرش بلندی که کرد سر هر دو پسر هول زده سمتش چرخیدو جونگکوک با دیدن پسر مو طلایی که با چشمای خمار آبی لرزون، بهش خیره شده بود اونجا بود که حس کرد تیری به قلبش خورده و به آخر خط رسیده.... اون چطور تونسته بود همچین کاریو بکنه؟ با خشم و ناراحتی شد...