دختر بتا در حالی که با حرص خودش رو باد میزد به سمت قسمتی از سالن که برادرش همیشه اونجا می نشست و کتاب میخوند راه افتاد. صدای کفش های پاشنه بلندش با هر قدمی که بر میداشت سکوت سالن رو میشکست و باعث میشد اخمی بین ابروهای پسر آلفا که تمرکزش بهم ریخته بود بیفته....
با رسیدن بهش کنارش روی کاناپه قهوه ای رنگ نشست و دست به سینه نگاهش کرد.جونگ سو بدون اینکه به دختر اهمیت بده عینک مطالعه اش رو به چشمش زده بود و خونسرد مشغول خوندن کتابش بود. یه جی با حرصی شدید تر بهش خیره شدو با ندیدن هیچ عکس العملی با صدای جیغ جیغوش گفت
_یا... اوپا!! به من نگاه کن...
پسر بدون نگاه به خواهرش با صدای بمی گفت
_چی شده باز؟ چرا عمارتو گذاشتی رو سرت؟
به جی نفسش رو با حرص بیرون فرستاد و با عقب زدن موهای بلندش غرید.
_اون بی رگو ریشه جفتش رو پیدا کرده... قراره به زودی مراسم میتشون برگزار بشه، نمیخوای کاری بکنی؟
پسر نگاه کوتاهی بهش انداخت و دوباره مشغول کتابش شد.
_میگی چیکار کنم؟
دختر با چشم های گشاد و صورت قرمز شده جوری که بیشتر از این نمیتونست حرص بخوره دوباره جیغ زد.
_یعنی چی چیکار کنی اوپا؟ ما باید یه کاری بکنیم اون پک حق توعه نه اون آلفای بی دستو پا، اگه توله پس انداخت چی؟
_فعلا که اتفاقی نیفتاده یه جی، لازم نیست انقدر حرص بخوری. پدر بهش فرصت داده و فعلا باید صبر کنیم
نگاه خونسردشو به دختر دوخت و ادامه داد.
_اگه حرفات تموم شده لطفا برو داری حواسمو پرت میکنی!
یه جی با دهنی که مثل ماهی بازو بسته میشد نگاهش کردو با عصبانیت شدید از جاش بلند شد. در حالی که با قدم های بلند ازش دور میشد غرید.
_خودم میدونم باید چیکار کنم....
بدون توجه به نگاه متعجب خدمتکارا که به حرکات عصبیش نگاه میکردن به تندی از پله ها بالا رفت و خودش رو به اتاق مادرش رسوند.
زن امگا در حالی که پشت میز آرایشش نشسته بودو به دست هاش لوسیون میزد از آیینه نگاه کوتاهی به دخترش که با حرص خودش رو روی کاناپه کناریش مینداخت کردو با بستن در لوسیون گفت
_چی شده یه جی؟ چرا کلافه ای؟
دختر بتا چشم های درشتش رو به مادرش دوخت و در حالی که دست هاش رو مشت میکرد گفت
_باید کارمونو شروع کنیم اوما...مراسم به زودی شروع میشه، اوپا خیلی خونسرده
زن همونطور که دست هاش رو به هم میمالید پوزخند عمیقی زدو با لحن سردی گفت
YOU ARE READING
🐺𝑹𝒐𝒐𝒕𝒍𝒆𝒔𝒔 𝑨𝒍𝒑𝒉𝒂🌙
Fantasyبا غرش بلندی که کرد سر هر دو پسر هول زده سمتش چرخیدو جونگکوک با دیدن پسر مو طلایی که با چشمای خمار آبی لرزون، بهش خیره شده بود اونجا بود که حس کرد تیری به قلبش خورده و به آخر خط رسیده.... اون چطور تونسته بود همچین کاریو بکنه؟ با خشم و ناراحتی شد...