ساعت از نیمه شب گذشته بودو جونگکوک با اینکه جنی بعد از وصل کردن سرمی به امگاش از خوب بودن حالش اطمینان داده بود، خسته پایین تخت روی زمین نشسته بودو خواب لحظه ای پشت پلک های سرخ و متورمش نمیومد... انگار هنوز نتونسته بود اتفاقی که افتاده بود رو باور کنه اما دردو سنگینی عمیقی که توی قلبش بود بهش یادآوری میکرد که
حقیقت داره..حس میکرد توی خلا قرار گرفته و ذهنش توانایی هضم چیزی رو نداره، انگار که این هم یکی مثل کابوس هایی بود که همیشه میدیدو به محض بیدار شدنش همه چیز از بین میرفت، ولی حقیقت مثل خنجر زهرآلودی ضربه هاش رو بارها و بار ها به تنو روح آسیب دیده اش وارد میشدو اینبار جونگکوک قرار نبود که ساکت بشینه!
اگه آسیب جبران ناپذیری به امگاش و بچه اش وارد میشد میخواست چیکار کنه؟ اگه تهیونگش اون جوشونده مسموم رو میخورد..... پنجه های دستش روی زانو هاش مشت شدو چشماش رو از خشم روی هم فشرد تا غرش هاش عصبی گرگش رو که هنوز آروم نشده بود کنترل کنه. مادرش... اصلا اون زن لیاقت این کلمه رو داشت؟ چطور تونسته بود با امگاش یا بچه ای که نوه شون حساب میشد همچین کاریو بکنه؟ چرا به این فکر کرده بودو که ممکنه یک روزی مادر و خواهر برادرش دست از کینه ای که نسبت بهش داشتن بردارنو حالا که داشت بچه دار میشد سعی کنن تا دلش رو به دست بیارن؟ جونگکوک حتی راضی بود از تمام دوران کودکی تلخش و کتک هایی که خورده بود بگذره و همشون رو به فراموشی بسپره تا برای یکبار هم که شده خانواده اش رو کنارش داشته باشه اما روزنه کوچیک امیدش در کمال ناباوری به پوچی و نا امیدی تبدیل شده بودو با این طوفان عظیمی که وارد زندگیش شده بود خشمو کینه ای که این همه سال سعی کرده بود زیر خاکستری خاموش نگهش داره حالا مثل جرقه های عظیمی باعث شعله ور شدنش شده بودو تا انتقام نمیگرفت نمیتونست آروم بگیره!
انتقام تمام کودکی و نوجوونی تباه شده اش... روزهایی که از ترس تاریکی یا کابوس هایی که میدیدو میخواست به آغوش مادرش پناه ببره اما تنها چیزی که از اون زن نصیبش شده بود سیلی های دردناکی بود که گونه های کوچیکش رو سرخ میکرد... انتقام گریه های کودکانه اش که توی آغوش مادرانه آجومای عزیزش خلاصه شده بود.. انتقام ننگی که از بچگی روی پیشونیش حک شده بودو حتی همین حالا هم دست از سرش برنداشته بود... و در آخر انتقام خون بی گناه خدمتکار خونه اش که براش مثل اعضای خانواده اش ارزش داشت و به نا حق ریخته شده بود.
نفس تیزو سنگین شده اش رو بیرون فرستادو مصمم از تصمیمی که گرفته بود سرش رو تکون داد. با شنیدن صدای ناله ای از سوی امگاش فوری سرش رو سمت پسر که صورتش با نور کم آباژور روشن شده بود چرخوندو لبخند محوی بعد از چندین ساعت روی صورتش نشست. با تکون خوردن بدنش از جاش بلند شدو با گذاشتن زانو هاش روی تخت کنار امگاش نشست و دست هاش رو توی دستش گرفت.
YOU ARE READING
🐺𝑹𝒐𝒐𝒕𝒍𝒆𝒔𝒔 𝑨𝒍𝒑𝒉𝒂🌙
Fantasyبا غرش بلندی که کرد سر هر دو پسر هول زده سمتش چرخیدو جونگکوک با دیدن پسر مو طلایی که با چشمای خمار آبی لرزون، بهش خیره شده بود اونجا بود که حس کرد تیری به قلبش خورده و به آخر خط رسیده.... اون چطور تونسته بود همچین کاریو بکنه؟ با خشم و ناراحتی شد...