خمیازه کوتاهی کشیدو همونطور که چشمای خوابالودش رو میمالید از اتاقش خارج شد. بعد
از چرت کوتاهی که زده بود لباس های راحتیش رو
با هودی نازک سفید رنگ و شلوار جین کوتاهی که تا روی زانو هاش بود و ساق پاهای سفیدش رو نمایان میکرد، عوض کرد تا پیش بقیه بره و یه چیزی بخوره.
چشمای خمار خوابالودش، موهای مشکی رنگ مواجش که روی چشماش ریخته بود با هودی گشاد توی تنش که آستین هاش چند سانت پایین تر از انگشتاش ایستاده بود چهره اش رو کم سن تر از چیزی که بود نشون میداد و کاملا شبیه پسر بچه ها شده بود.
بی حوصله نگاهی به راهرو انداخت و با ندیدن کسی قدم هاش رو به سمت راه پله ها کشوند که در اتاق کار پدرش باز شدو با دیدن پاپاش و سینی توی دستش که قرص های دست نخورده پدرش رو نشون میداد چینی بین ابروهاش افتادو به سمت مرد پا تند کرد._پاپا؟
تهیونگ در اتاق رو بست و با شنیدن صدای پسرش به سمتش چرخیدو لبخندی به چهره زیبا و کیوتش زد.
_جانم؟
با ایستادن مقابل مرد نگاهی به لیوان آب انداخت و با چشمای کمی درشت شده اش پرسید.
_ددی قرص هاش رو نخورد؟ حالش خوبه؟
تهیونگ با کمی نزدیک شدن به پسر دستش رو به سمت موهای بهم ریخته اش رسوند و با مرتب کردنشون گفت
_حالش خوبه عزیزم اما داخل اتاقش نیست که قرص هاش رو بخوره! فکر کنم توی ساختمون پک باشه
_پاپا من ببرم قرص هاشو؟
تهیونگ تکخند کوتاهی زدو صورت پسرش رو نوازش کرد. نمیدونست چرا توله امگاش همیشه مشتاق بود تا شخصا قرص های پدرش رو براش ببره اما هر چی که بود خوشحالش میکرد که میدید هر دو بچه هاش نهایت عشقشون رو به پدرشون میدن و انقدر دوستش دارن.
_عزیزم مشخصه تازه از خواب بیدار شدی، میتونم بدم یکی از خدمتکارا براش ببره
یانگ کوک تند تند سرش رو تکون دادو با لبخند پررنگی سینی رو از دست پدرش گرفت.
_نه پاپا خودم میتونم، میخوام یکمی پیش بچه ها باشم
تهیونگ با خم شدن سمت صورت پسر بوسه عمیقی روی شقیقه اش گذاشت و لبخندی زد.
_باشه عزیزم ولی سعی کن بیشتر پیش پدرت باشی تا رایحه هاشون اذیتت نکنه
پسر امگا سرش رو تکون دادو با گفتن" باشه" ای به سمت پله ها رفت. تهیونگ با چشماش دور شدن پسر رو از مقابلش دنبال کردو با محو شدن از دیدش نفسش رو آه مانند بیرون فرستاد.
_داره روز به روز بیشتر شبیه من میشه!
لبخند تلخی روی لبش نشست و با چشمای نگرانش ادامه داد.
_کاش حداقل سرنوشتت شبیه من نباشه پسرم....
آه دیگه ای کشیدو راهش رو سمت اتاقش کشوند.
.
.
.
YOU ARE READING
🐺𝑹𝒐𝒐𝒕𝒍𝒆𝒔𝒔 𝑨𝒍𝒑𝒉𝒂🌙
Fantasyبا غرش بلندی که کرد سر هر دو پسر هول زده سمتش چرخیدو جونگکوک با دیدن پسر مو طلایی که با چشمای خمار آبی لرزون، بهش خیره شده بود اونجا بود که حس کرد تیری به قلبش خورده و به آخر خط رسیده.... اون چطور تونسته بود همچین کاریو بکنه؟ با خشم و ناراحتی شد...