ظهر شده بودو توی سالن غذا خوری صدای برخورد قاشق چنگال ها و صحبت و خنده هایی که هر چند گاه بین جمع شیش نفره که دور میز بزرگ غذا نشسته بودند، به گوش میرسیدو جو رو بینشون صمیمی تر کرده بود.
پسر امگا با لبخند گوشه لبش همونطور که در حال خوردن غذاش بود به پدر و عمو یونگیش که گرم در حال صحبت بودن نگاه میکردو با نگاه های خاص و عاشقانه ای که پدرش این بین نثار پاپاش میکرد از چشمش دور نمیموند و متقابلا بهشون لبخند میزد.
اونا واقعا عاشق هم بودن و یانگ کوک از دیدن این عشق بینشون لذت میبرد. تمام هوش و حواسش به پدر هاش بود که با لگد نسبتا آرومی که از زیر میز به پاش خورد غافلگیر شدو نگاهش به مقابلش دوخت. جیون در حالی که غذاش رو تموم کرده بود با چشمای درشت بهش خیره شده بودو سعی داشت با نگاهش به پسر منظورش رو برسونه.یانگ کوک متعجب از چشمو ابرو اومدن دختر بهش خیره شدو بی صدا لب زد.
_چته؟
جیون با حرص چشماش رو چرخوندو با اشاره به ساعت دستش مثل خودش لب زد.
_دیر شد!
یانگ کوک با فهمیدن منظور دختر پوفی کردو با گرفتن نگاهش ازش قاشق و چنگالش رو توی بشقاب خالی شده از غذاش گذاشت. هیچ دلش نمیخواست با جیون به جایی که پیدا کرده بره و با حس بدی که نسبت بهش داشت مطمعن بود یه دردسر دیگه درست میشه اما خب... از اونجایی که دلش مهربون بود هیچوقت نمیتونست به خواسته های دختر نه بگه!
اونا هر دوشون با هم بزرگ شده بودند و مثل خواهر برادر های از هم جدا نشدنی همیشه کنار هم بودن ولی یانگ کوک بخاطر اون دو ماهی که از دختر بزرگ تر بود وظیفه خودش میدونست که اون رو تا جایی که میتونه از دردسر دور کنه چون محض رضای خدا اون امگای شیطون روحیه به شدت کنجکاو و ماجراجویی داشت و اگه حواست ازش پرت میشد نمیتونستی خونه پیداش کنی!نگاه دیگه ای به چشمای جیون که ملتسمانه بهش خیره شده بود کردو ناچار تسلیم شد و با پاک کردن دور لب هاش لبخند شیرینی رو به مرد کناریش زدو گفت
_بابت غذا ممنونم عمو مینی! خیلی خوشمزه بود.
جیمین صحبتش رو با تهیونگ قطع کردو با چرخیدن سمت پسر لبخند پررنگی زد.
_آیگو... نوش جانت کوکیه عزیزم!
پسر صورتش از طرز خطاب کردن اسمش که مرد هر بار اونطور صداش میزد سرخ شدو سرش رو پایین انداخت. گلوش رو صاف کردو با عقب کشیدن صندلیش با صدای رساش طوری که به گوش همه برسه رو به دختر گفت
_جیونا غذات رو تموم کردی؟ مگه نمیخواستی با هم بریم بیرون؟
با گفتن این حرف توجه همشون بهش حلب شدو یونگی با اخم محوی بین ابروهاش به دخترش نگاه کرد.
جیون در حالی که انتظارش رو نداشت آب دهنش رو قورت دادو با لبخند ساختگی فوری از جاش بلند شد.
YOU ARE READING
🐺𝑹𝒐𝒐𝒕𝒍𝒆𝒔𝒔 𝑨𝒍𝒑𝒉𝒂🌙
Fantasyبا غرش بلندی که کرد سر هر دو پسر هول زده سمتش چرخیدو جونگکوک با دیدن پسر مو طلایی که با چشمای خمار آبی لرزون، بهش خیره شده بود اونجا بود که حس کرد تیری به قلبش خورده و به آخر خط رسیده.... اون چطور تونسته بود همچین کاریو بکنه؟ با خشم و ناراحتی شد...