اخرین بوسه رو روی لب های آلفاش نشوند و سرش رو دوباره سینه اش گذاشت. مقابل رودخونه روی چمن ها نشسته بودن و در حالی که توی بغل مرد نشسته بود پاهاش رو دور کمرش پیچیده بود و با دست هاش کتفش رو به نرمی نوازش میکرد.
رایحه آلفاش حتی مثل خودش هم شیرین و گرم بود! دارچین تند و شیرینی که اونو یاد شیرینی های دارچینی که هیونگش رو مجبور میکرد درست کنه مینداخت. گرگ درونش بغ کنان گوشه ای نشسته بود و زوزه میکشید اما خب این چیزی نبود که تهیونگ بهش اهمیت بده! این حجم از لجبازی که با گرگش کرده بود قابل باور و منطقی نبود و به هر نحوی میخواست اونو شکست بده. گونه اش رو به سینه مرد مالید و با لحن خماری گفت
_دیرم شده... باید برگردم خونه اما دلم نمیخواد ثانیه ای ازت جدا بشم هوبا...
جیهوپ حلقه دست هاش رو دور کمر باریک امگا سفت تر کردو با نزدیک کردن سرش بینیش رو توی موهای نرم و طلایی پسر برد و عمیقا رایحه بینظیرش رو به
ریه هاش کشید. چطور میتونست از موجود کوچولو و خواستنی بغلش دل بکنه و اونو تقدیم پسر عموش بکنه؟ از طرفی بابت مشکلی که جونگکوک داشت مطمعن بود تهیونگ کنارش خوشبخت نخواهد شد و مجبور بود زندگی در کنارش رو تحمل کنه. چشماش رو روی هم فشرد و با لحن آرومی گفت_منم دلم نمیخواد ازت جدا شم عزیزم اما باید برگردم پک و با جونگکوک صحبت کنم
تهیونگ سرش رو از سینه مرد برداشت و خیره بهش با کنجکاوی گفت
_اسمش جونگکوکه؟ تا حالا در موردش حرف نزدی
جیهوپ سرش رو تکون داد و گفت
_اوهوم اون ازم دو سال بزرگتره و آلفای پکه
امگا جوری که از این مسئله خوشش نیومده باشه لب هاش رو جمع کرد و با اخم محوی گفت
_باهاش حرف بزن هوبا... بهش بگو که من نمیخوامش، شاید اینجوری دست از سرمون برداشت
لبخندی به لحن کیوت پسر زدو با نوازش موهاش گفت
_نگران نباش عزیزم حلش میکنیم... بهتره دیگه برگردی
تهیونگ سرش رو تکون داد و با جدا شدن از بغل مرد روبروش ایستاد. تمام هیکلش رایحه آلفا رو گرفته بود و تهیونگ ذره ای براش مهم نبود... امروز باید تمومش میکرد.
جیهوپ بوسه ای پشت دست ظریف پسر زدو گفت
_موقع برگشت مواظب خودت باش امگای من
لبخند شیرینی به لحن خطاب شدن خودش زدو سرش رو تکون داد.
_تو هم همینطور عزیزم...
خیره به صورت خندان مرد در حالی که عقب عقب میرفت دستش رو نشونه خداجافظی تکون داد و با چرخیدن روی پاشه پا ازش دور شد. از تصمیمی که گرفته بود مطمعن بود و میخواست هر طور که شده امروز با آپاش صحبت کنه. دیگه بیشتر از این نمیتونست این این مخفی کاریو ادامه بده و هیونگش رو توی دردسر بندازه هرچند الان هم نمیدونست که با فهمیدنش چه عکس العملی قرار بود نشون بده و این باعث استرسش میشد. کف دست هاش عرق کرده بود و دمای بدنش از شدت استرس پایین اومده بود.
نمی دونست این چه حسیه اما هر چی بود با نزدیک شدن به پک و محدوده خودشون شدید تر میشد و
کم کم داشت بی قراری های گرگ برای خارج شدن حس میکرد. مشتش رو چند باری به سینه اش کوبیدو خطاب به خودش گفت
YOU ARE READING
🐺𝑹𝒐𝒐𝒕𝒍𝒆𝒔𝒔 𝑨𝒍𝒑𝒉𝒂🌙
Fantasyبا غرش بلندی که کرد سر هر دو پسر هول زده سمتش چرخیدو جونگکوک با دیدن پسر مو طلایی که با چشمای خمار آبی لرزون، بهش خیره شده بود اونجا بود که حس کرد تیری به قلبش خورده و به آخر خط رسیده.... اون چطور تونسته بود همچین کاریو بکنه؟ با خشم و ناراحتی شد...