با بستن سشوار لبخند رضایت مندی به موهای طلایی حالت گرفته اش زدو از پشت کنسول بلند شد.
با چرخیدنو دیدن تخت چشم غره غلیظی به تخت مشکی ای که حالا با رو تختی گلبهی قشنگی عوض شده بود کردو به سمت کمد گوشه اتاق رفت تا لباس هاش رو عوض کنه.حدود دو هفته لعنتی ای جونگکوک بهش حق خارج شدن از تخت رو نداده بود و مدام کلمه نفرت انگیز استراحت مطلق رو براش تکرار میکرد تا وضعیت خودش و تهیانگ کوچولوشون از خطر خارج بشه.
اون آلفای لجباز حتی اجازه نمیداد برای استفاده از سرویس بهداشتی از جاش بلند بشه و تا میخواست تکون بخوره فوری از ناکجا آباد ظاهر میشدو با بغل کردنش به سمت دستشویی میبرد! به طوری که وقتی تهیونگ بعد از دو هفته بلاخره کف پاهاش رو روی زمین گذاشتو بلند شد مثل بچه ای که تازه راه رفتن یاد گرفته بود ذوق کرده و دور اتاق میچرخید!سری برای خودش تکون دادو نگاه گذرایی به لباس های ضخیمش داخل کمد انداخت. یکی دیگه از حساسیت هایی که جونگکوک توی این مدت پیدا کرده بود لباس های تهیونگ بود! با وجود سرد تر شدن هوای پاییز، جنگل که نسبت به شهر سرد تر بود جونگکوک کافی بود امگاش رو با تیشرت یا پیراهن نازکی ببینه و با غرغر و بعضی وقت ها با مهربونی طوری که امگای حساسش ناراحت نشه لباس ضخیم تری براش آورده یا فوری پتویی روی شونه هاش مینداخت تا از سرما خوردگیش جلوگیری کنه و خب محض رضای خدا! سیستم گرمایشی خونه و اتاقشون به حدی زیاد بود که تهیونگ با وجود لباس هایی که میپوشید احساس خفگی میکردو در آخر با غر زدن به جون مرد، جونگکوک خرخر معصومانه ای کرده و راحتش میذاشت.
گشاد ترین ژاکتی که داشت رو از کمد خارج کردو با بررسی کردن و مناسب بودنش شروع به پوشیدنش کردو یقه بلندش رو که کل گردنش رو گرم نگه میداشت مرتب کرد. بخاطر بزرگ شدن شکمش لباس هاش کم کم براش کوچیک شده بودن و تهیونگ هر روز متعجب به شکم سه ماهه اش که یهویی بزرگتر شده بود و بیشتر از سنش نشون میداد نگاه میکردو
با خودش میپرسید که چرا جثه دختر کوچولوش انقدر بزرگه! حتی گاهی فکر بچگانه ای که شاید دوقولو بارداره به ذهنش میومد اما دکتر شین بهش اطمینان داده بود که بچه یه دونه اس و کاملا توی سلامت به سر میبره.شونه ای بالا انداخت و با برداشتن موبایلش سمت در چرخید که در باز شدو قامت جونگکوک مقابلش ظاهر شد.
جونگکوک با دقت سرتا پای امگاش رو نظاره کردو با مطمعن شدن از اینکه لباسش کاملا پسر رو گرم نگه میداره لبخند عمیقی زدو به طرفش رفت.
_عزیزم آماده ای؟
تهیونگ متقابلا لبخند ملایمی زدو سر تکون داد.
_اوهوم و خیلی گرممه! بیا لطفا زود بریم
جونگکوک دستپاچه اوهی گفت به سمتش رفت.
_راست میگی! بیا برم ممکنه عرق بکنیو سرما.....
با دیدن نگاه چپ چپ امگا بهش ادامه حرفش رو خوردو با خنده کوتاهی دستش رو پشت گردنش کشید.
YOU ARE READING
🐺𝑹𝒐𝒐𝒕𝒍𝒆𝒔𝒔 𝑨𝒍𝒑𝒉𝒂🌙
Fantasyبا غرش بلندی که کرد سر هر دو پسر هول زده سمتش چرخیدو جونگکوک با دیدن پسر مو طلایی که با چشمای خمار آبی لرزون، بهش خیره شده بود اونجا بود که حس کرد تیری به قلبش خورده و به آخر خط رسیده.... اون چطور تونسته بود همچین کاریو بکنه؟ با خشم و ناراحتی شد...