چشماش رو محکم روی هم فشرده بودو سعی میکرد بی توجه به هوای گرمو آفتابی که از لای پرده های حریر اتاقش روی تنو پلک های بسته اش میتابید بی توجه باشه و خودش رو به خواب بزنه اما وول خوردن های دختری که پشت سرش دراز کشیده بودو دستش رو دور کمرش حلقه کرده بود، همه تلاش هاش رو بی نتیجه میکردو باعث کلافگیش میشد. با وول خوردن دوباره دختر کلافه چشماش رو باز کردو بدون برگشتن با لب های آویزون غر زد.
_جیونا!! اگه خوابت نمیاد مجبور نیستی پیشم بخوابی، من حالم خوبه فقط حال بیرون اومدن از تختو ندارم!
دختر امگا در حالی که پای سالمش رو با استرس تکون میداد خودش رو بیشتر به پسر چسبوندو سرش رو توی گردنش قایم کرد.
_اینطور نیست کوکی فقط...فقط یکم استرس دارم،
یانگ کوک متعجب از صدای لرزون دختر بدنش رو چرخوندو به سمتش برگشت.
_چرا استرس داری؟ اتفاقی افتاده؟
جیون پوفی کردو از روی تخت بلند شد. به تاج تخت تکیه دادو به پای باندپیچیش که هنوز خوب نشده بودو درد میکرد نگاه کرد.
_خب...اون میخواد بیاد اینجا!
پسر امگا چینی بین ابروهاش افتادو گیج شده از جاش بلند شدو کنارش نشست.
_منظورت چیه؟ کی میخواد بیاد؟
_جانگ سان هی...ج..جفتم!
چشمای پسر با شنیدن این حرف گشاد شدو فوری گفت
_جدی؟ کی میخواد بیاد؟
جیون آستین لباسش رو لای انگشتاش مچاله کردو شونه ای بالا انداخت.
_دقیق نمیدونم ولی امروز میاد! چند وقته بهم پیام میده که میخواد بیاد وضعیت پامو چک کنه و خودش رو رسمی به بقیه معرفی کنه اما من همش به یه بهونه ای عقب مینداختمو نمیذاشتم بیاد!
_خب چرا؟ برای قبول کردنش تردید داری؟ اگه نمیخوایش فقط باید بهش بگی، مجبور نیستی
دختر امگا لب هاش آویزون شدو با چشمای گرد شده سمت پسر چرخید.
_نه کوکی! موضوع این نیست. من حتی اگه ردش کنم هم بازم هیچ شانسی با میران اونی که جفتشو پیدا کرده ندارم! اون دختر بدی بنظر نمیاد. فکر کنم اگه بیشتر بشناسمش بتونم قبولش کنمو دوستش داشته باشم
یانگ کوک آه عمیقی کشیدو با نزدیک شدن به دختر دستش رو دور گردنش انداخت و توی بغلش کشید.
_نگران نباش جیونا، بهت قول میدم اگه یه شانس کوچیک به خودتو جفتت بدی میتونی خیلی بهتر در مورد خودتون تصمیم بگیری و اینجوری به یه نتیجه عالی میرسی.
لبخند تلخی زدو با پایین انداختن سرش ادامه داد.
_حداقلش وضعیت تو مثل من نیستیو میتونی با دادن یه شانش به خودتون، فرصت شناختن همدیگه رو از دست ندین. مثل من همه در ها به روت بسته نیست تا هیچ شانسی نداشته باشی
YOU ARE READING
🐺𝑹𝒐𝒐𝒕𝒍𝒆𝒔𝒔 𝑨𝒍𝒑𝒉𝒂🌙
Fantasyبا غرش بلندی که کرد سر هر دو پسر هول زده سمتش چرخیدو جونگکوک با دیدن پسر مو طلایی که با چشمای خمار آبی لرزون، بهش خیره شده بود اونجا بود که حس کرد تیری به قلبش خورده و به آخر خط رسیده.... اون چطور تونسته بود همچین کاریو بکنه؟ با خشم و ناراحتی شد...