♪DOOR♪

561 122 5
                                    

خودکارو روی برگه گذاشت و دکمه وصل تماس تلفنو فشار داد. صدای منشی توی اتاقش پیچید... دوباره خودکارشو برداشت تا همزمان که به حرفای منشیش گوش میده، پاراگراف شرح پروژه رو تموم کنه.
= اقای پارک، خانوم پارک همین الان تماس گرفتن و گفتن که تمایل دارن امروز ناهارو با شما بخورن.
با تعجب به تلفن نگاه کرد.
+ مامانم زنگ زد؟
= بله. گفتن بعد از تموم شدن کارتون به اتاقشون برین.
+ باشه...
بعد از زدن دوباره دکمه، چند لحظه فکر کرد.
+ امروز، روز خاصیه؟
چون باهم توی یه خونه زندگی میکردن، دلیل نمیشد که هر روز با مادرش غذا بخوره ولی چه اتفاقی افتاده بود که مادرش به منشیش زنگ زده بود تا برای ناهار دعوتش کنه؟
مگه اینکه اون روز اتفاق خاصی افتاده باشه...
نفس عمیقی کشید و دوباره خودکارو بدست گرفت اما یهویی چشماش به قاب عکس روبه روش قفل شد. قابو برداشت و به پشتی صندلیش تکیه داد.
یه عکس کیوت و قشنگ از یه پسر بچه!
+ بیبی هیون... دایی دلش برات تنگ شده.

***

_ نــــــــــــــــــــــه...!!!!
همه خدمتکارا بخاطر چیزی که جلوشون اتفاق افتاده بود، جیغ بلندی کشیدن و عقب رفتن. میز با غذاهای روش، روی زمین ولو شده بود و همه جا رو به گند کشیده بود. تیکه های ظرفای خورد شده، گوشه گوشه ی سالن به چشم میخوردن.
-- بکهیون!
_ نمیخوام برم اونجا
نامادریش سریع به سمت پدرش رفت و سعی کرد ارومش کنه.
= عزیزم... لطفا اروم باش.
نگاه وحشتناکی به اون زن انداخت و دوباره به طرف آقای بیون برگشت.
_ من هیچ جا نمیرم. اینجا خونه مادرمه، چرا باید برم؟
نگاهشو به نامادریش و برادر خونده ش داد.
_ شما دونفر باید از اینجا برین! شماها هیچی به جز یه مشت تیغ زنِ دزد نیستین.
-- بکهیون!
با تو دهنی محکمی که از طرف پدرش خورد، سرش به سمت مخالف چرخید.
= عزیزم خواهش میکنم زیاد بهش سخت نگیر.
صدای اون زن بی ارزش روی مخش بود، پوزخندی روی لب دردناکش نشست.
-- تو باید از این کشور بری، بیون بکهیون! دیگه نمیتونم جلوتو بگیرم. میری سئول و همونجا با مادربزرگت زندگی میکنی.
_ باشه میرم اما همه شماها هم باید از این خونه برین... از خونه من گمشین بیرون... اینجا خونه منه. مامانم اینجا رو به من داده، نه به شماها...
-- اینجا هنوز به طور قانونی برای تو نیست. تا بعد از 18 سالگی هیچی برای تو نیست و تا قبل از رسیدن به سن قانونی، تحت کنترل منی. پس بهتره به حرفام گوش بدی. میری سئول و با مادربزرگت زندگی میکنی، این حرف آخرمه. اگر قبول نکنی بری، تمام کارتاتو مسدود میکنم، مخصوصا اون کارتی که مثل دیوونه ها ازش برداشت میکنی.
با تمام شدن حرفاش، سریع سالنو ترک کرد و نامادری مزخرفشم "عزیزم عزیزم" گویان، پشت سر شوهرش راه افتاد.
تمام انرژیشو جمع کرد و فریاد زد:
_ من هیچ جا نمیرم، شنیدی؟ هیچ قبرستونی نمیرم!
** دردسر ساز احمق...
با شنیدن صدای برادرخونده اش، دهنش بسته شد و با ناباوری به سمتش برگشت.
_ چی گفتی؟
** هیچی...
اونم از روی صندلیش بلند شد و از سالن رفت.
دستاش مشت شد و خشم تک تک سلولاشو پر کرد. تنها ظرف سالمی که دست خدمتکار مونده بود رو گرفت و محکم به دیوار کوبید.

Rude "persian ver" [Complete]Where stories live. Discover now