♪BRACELET♪

361 83 0
                                    


نمیتونست جلوی خودشو بگیره تا لبخند نزنه. بالاخره آرزوش به حقیقت پیوسته بود و خواهرزاده دوست داشتنیش، دوباره بهش میگفت "دایی"!
نگاه خیره ش همچنان قفل بکهیون بود.
پسر کوچیکتر معذب از سنگینی نگاه مرد کنارش، با بی حوصلگی به سمتش برگشت.
_ دایی احتمالا نباید به جای من، به خیابون نگاه کنی؟
لبخندش بزرگتر شد.
+ واو! نمیدونی چه حس خوبیه دوباره دایی صدام میزنی.
خواهرزاده ش خندید و نگاهشو به روبه رو داد.
_ معلومه باید دایی صدات بزنم. تو برادر مادرمی، پس دایی واقعیم میشی.
+ درسته... میشه یه بار دیگه صدام کنی؟
_ نه! حواست به خیابون باشه.
+ بیخیال... خواهش میکنم، یه بار دیگه.
خنده بلند بکهیون، تمام ماشینو پر کرد.
_ چرا انقدر لوس شدی؟ نکنه از این کینکای عجیب غریب داری؟
+ هیون، دیگه از این حرفا نزن! تو فقط 18 سالته و ذهنت باید پاک بمونه.
_ چی؟ من فقط پرسیدم برای دایی شنیدن کینک داری یا نه... بعدشم، هیچکس توی 18 سالگی ذهنش پاک نیست.
+ من فقط از اینکه دایی صدام میزنی خوشم میاد، نه کینک و این چیزا... کی گفته هیچکس توی 18 سالگی ذهنش پاک نیست؟ چطور امکان داره؟
_ نمیدونم کره چطوریه اما توی مدرسه قبلیم، هیچ دختر و پسر باکره 18 ساله ای وجود نداشت. یا سعی میکردن شب تولدشون رابطه داشته باشن یا زمانی که هنوز سنشون قانونی نشده... البته کسایی تا شب تولد 18 سالگیشون صبر میکردن که دوست داشتن اون رابطه رو برای خودشون خاص بکنن.
لبخند روی لب چانیول خشک شده بود و با چشمای گرد شده به حرفای خواهرزاده به ظاهر ذهن پاکش گوش میداد. با استرس شجاعتشو جمع کرد تا سوالی که توی ذهنش بود رو بپرسه.
+ اممم... تو چی؟
_ من؟ چی من؟
+ همون...
نمیدونست چطوری باید مطرحش کنه، نمیشد یهویی ازش بپرسه باکره ست یا نه.
_ آها!
خوشبختانه پسر کوچیکتر سریعتر از انتظارش منظورشو فهمید.
_ آره، پارسال انجامش دادم.
+ چــــــــی؟!
سریع ماشینو به گوشه خیابون هدایت کرد و پاشو روی ترمز گذاشت.
+ چرا؟ هیون چرا انجامش دادی؟ تو هنوز برای اینکارا خیلی بچه ای.
دوتا دستاشو روی شونه بکهیون گذاشته بود و بعد از تموم شدن هر جمله ش، تکونی به شونه هاش میداد.
+ بهم بگو با کی؟ اون پسره یا دختره مجبورت کرد باهاش رابطه داشته باشی؟
بک با نگاه گنگی بهش خیره بود که یهویی از خنده منفجر شد. اخماش از اون عکس العمل غیر جدی، توهم رفت.
_ باید قیافه اتو ببینی! خیلی بامزه شدی.
+ الان وقت خنده نیست!
_ الکی گفتم، هنوز انجامش ندادم. من حتی دوست دختر یا دوست پسر هم نداشتم.
+ جدی باش! انجامش دادی یا نه؟
_ نه... خدای من، دایی! واقعا باید صورتتو ببینی...
دوباره زد زیر خنده.
شونه هاشو رها کرد و نفس راحتی کشید.
+ پس میخواستی اذیتم کنی؟
بینی کوچولوشو میون دوتا انگشتش گرفت و آروم فشار داد.
_ آره...
+ باشه، این دفعه رو میذارم فرار کنی. اما اگه تکرارش کنی، پشیمونت میکنم.
بکهیون با شیطنت زبونشو درآورد.
_ ازت نمیترسم
خندید و با دست، موهای قرمز و دوست داشتنیشو بهم ریخت.
_ یاااااا!
با غرغر دستشو پس زد.
_ من دیگه بچه نیستم!
+ اما برای من، تو همیشه بچه ای.
_ نه نیستم، مثل بزرگا باهام رفتار کن.
+ باشه اما قبلش جواب این سوالمو بده... کی کیوت ترین پسر دنیا میشه وقتی لباشو آویزون میکنه؟
بکهیون چشم غره ای بهش رفت و دستاشو توی سینش قفل کرد.
_ رانندگیتو بکن! مامان بزرگ منتظرمونه.
+ باشه...
در طول رانندگی، دائما حواسش به هیونی بود که داشت منظره بیرون از پنجره رو نگاه میکرد. یهویی نگاهش به دستبند خودش که هنوز توی دستش بود، افتاد.
+ اون دستبند خیلی بهت میاد.
_ چی؟
+ دستبندت...
بکهیون مچشو بالا آورد تا ببینه منظور داییش چیه...
در کسری از ثانیه، چشماش به درشت ترین حالت خودشون درومدن و سعی کرد یه جوری اون دستبند کوفتی رو زیر سوویشرتش قایم کنه.
_ هدیه گرفتمش.
+ اوه، واقعا؟ خیلی عجیبه! چون منم یکی از همونا دارم اما گم شده.
آب دهنشو با صدا قورت داد.
_ جدی؟
+ نه تنها دستبندم، چندتا از لباسامم غیب شدن. حتی هودی مورد علاقمم بینشون بوده. برام سواله... ما توی خونه امون پاپی داریم که وسایلام دارن گم میشن؟
وقتی نگاه پر شیطنت داییش روش نشست، هول شد و هر بهونه ای تا اون لحظه ساخته بود، از ذهنش پرید.
_ اممم... نمیدونم.
+ به هرحال، به خاطر اون لباسا عصبانی نیستم. فقط وقتی دستبندم گم شد، ناراحت شدم. اگه هنوز داشتمش، میدادم به تو.
_ ها؟
+ اون دستبندو برای تولد چهارده سالگیت گرفتم... وقتایی که تولدت سر میرسید، خیلی زیاد دلم برات تنگ میشد. اگه با دقت به اون دستبند نگاه میکردی، میدیدی بیرون دستبند PCY حک شده اما داخلش یه چیز دیگه ست.
زیرچشمی، نگاهی به دستبند انداخت.
بعد از چند ثانیه، کنجکاوی به حفظ آبروش غلبه کرد و زیر نگاه داییش، دستبندو درآورد. داخلشو چک کرد و متوجه شد اسم و تاریخ تولد خودش حک شده...
~hyun~ May 6, 2002~
+ چی توش نوشته؟
سرشو بالا آورد و با نگاه مبهمی به چانیول خیره شد.
_ اسم و تاریخ تولدم.
+ درسته... اوه، فکر کردم اون دستبند برای من نیست.
_ بالاخره میخواستی بدیش به من... دیگه خودم زودتر برداشتمش.
+ اگه یه کم صبر میکردی بهت میدادم.
با بیخیالی، دوباره دستبندو به مچش بست.
_ اگه بخوام راستشو بگم، اصلا نمیدونم کِی از اتاقت برداشتمش. فقط تا جایی که یادمه، از وقتی به کره برگشتم این دستبند همراهمه و حسش یه جوری بود که انگار برای خودمه. حتی وقتی برای حمام کردن درش میارم، ناخودآگاه بدون اینکه بفهمم دوباره سراغش میرم و به دستم میبندمش.
+ خیلی خوبه که دوستش داری...
_ و درباره لباسات... من فقط قرضشون گرفتم، ندزدیدمشون!
+ اوه، واقعا؟
_ آره... چون به من بیشتر از تو میومدن، قرضشون گرفتم.
+ باشه، همه اونا برای خودت.
_ واقعا؟ برای همیشه مال خودم باشن؟
+ اوهوم. من خوشم میاد... نه، در واقع عاشق وقتاییم که توی اون لباسا میبینمت. واقعا اون لباسا بیشتر از من بهت میاد.
بکهیون لبخند بزرگی زد.
_ باشه... اگه میخوای بهم هدیه بدی، منم قبولشون میکنم.
از زرنگی خواهرزاده ش خنده ش گرفته بود...
به هرحال تمام زندگیش متعلق به اون پسر کیوت بود، چندتا لباس که ارزش خاصی نداشت.

Rude "persian ver" [Complete]Where stories live. Discover now