♪FAVOR♪

253 54 17
                                    

از اتاقش بیرون اومد و با دیدن کیونگسو که داشت مثل خودش به سمت پله ها میرفت، صداش زد.

_ سو؟

وقتی دید دوستش منتظر ایستاده، قدماشو تند تر کرد.

_ جونگین بهت زنگ نزد؟

-- زنگ زد و گفت هیونگش متوجه شده مادرش چکار کرده و حالا دیگه حقیقتو میدونه.

با هم از پله ها پایین اومدن و به سمت سالن غذاخوری حرکت کردن. خوشحال بود همچین چیزی رو شنیده اما بازم نسبت به اتفاقات ظهر عذاب وجدان داشت.

_ امیدوارم دوباره رابطش با ییشینگ آجوشی خوب بشه.

-- منم همینطور.

خانوم پارک و چانیول روی صندلی همیشگیشون نشسته بودن و پیشخدمت هم طبق معمول، سرجاش ایستاده بود تا اگه چیزی نیاز داشتن صداش بزنن.
وقتی نشستن، مادربزرگش لبخندی بهشون زد و گفت سریع غذاشونو شروع کنن.

= خب، تعریف کنید ببینم... امروز چطور گذشت؟ همتون رفته بودید مهمونی؟ درسته؟

_ بله، مامان بزرگ... خب...

نگاه معذبانه ای به ییشینگ انداخت و دوباره سرشو چرخوند.

_ یه کارایی انجام دادیم و فکر میکنم... با اینکه بعضی چیزا بد پیش رفت اما...

نمیدونست چطور باید اتفاقات ظهر رو برای خانم پارک تعریف کنه که برای مرد چینی سخت نباشه و به احساساتش آسیب نزنه.

چانیول خیلی زود فهمید بکهیون برای گفتن اتفاقات با خودش درگیره و نمیخواد ییشینگ رو معذب کنه.

+ ما حالمون خوب بود، مامان. بهمون خوش گذشت.

وقتی نگاه مادرش روش نشست، لبخند مهربونی زد و حرفشو ادامه داد.

+ یه کارایی انجام دادیم و با تشکر از هیون، مشکلاتی رو حل کردیم که سالها درگیرشون بودیم.

= چه مشکلی؟!

+ یه چیزایی بودن دیگه.

خانوم پارک وقتی فهمید پسر و نوه ش تمایلی برای تعریف کردن ندارن، سرشو تکون داد و دوباره مشغول خوردن شد.

= از اونجایی که امروز همتون باهم خوش گذروندید، فردا نوبت منه. فردا میخوام با پسر و نوه ام وقت بگذرونم... شما دوتا چی؟ کار دارید یا وقتتون خالیه؟

_ من که کاری ندارم...

چانیول به بکهیونی که این حرفو زده بود لبخند زد و با مادرش موافقت کرد.

+ منم وقتم آزاده.

= خوبه، فردا باهم کلی خوش میگذرونیم... اوه راستی سو، توام اگه دوست داری میتونی باهامون بیای.

کیونگسو محترمانه سرشو به نشونه "نه" تکون داد.

-- نمیخوام تفریح خانوادگیتونو خراب کنم.

Rude "persian ver" [Complete]Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt