از اتاقش بیرون اومد و با دیدن کیونگسو که داشت مثل خودش به سمت پله ها میرفت، صداش زد.
_ سو؟
وقتی دید دوستش منتظر ایستاده، قدماشو تند تر کرد.
_ جونگین بهت زنگ نزد؟
-- زنگ زد و گفت هیونگش متوجه شده مادرش چکار کرده و حالا دیگه حقیقتو میدونه.
با هم از پله ها پایین اومدن و به سمت سالن غذاخوری حرکت کردن. خوشحال بود همچین چیزی رو شنیده اما بازم نسبت به اتفاقات ظهر عذاب وجدان داشت.
_ امیدوارم دوباره رابطش با ییشینگ آجوشی خوب بشه.
-- منم همینطور.
خانوم پارک و چانیول روی صندلی همیشگیشون نشسته بودن و پیشخدمت هم طبق معمول، سرجاش ایستاده بود تا اگه چیزی نیاز داشتن صداش بزنن.
وقتی نشستن، مادربزرگش لبخندی بهشون زد و گفت سریع غذاشونو شروع کنن.= خب، تعریف کنید ببینم... امروز چطور گذشت؟ همتون رفته بودید مهمونی؟ درسته؟
_ بله، مامان بزرگ... خب...
نگاه معذبانه ای به ییشینگ انداخت و دوباره سرشو چرخوند.
_ یه کارایی انجام دادیم و فکر میکنم... با اینکه بعضی چیزا بد پیش رفت اما...
نمیدونست چطور باید اتفاقات ظهر رو برای خانم پارک تعریف کنه که برای مرد چینی سخت نباشه و به احساساتش آسیب نزنه.
چانیول خیلی زود فهمید بکهیون برای گفتن اتفاقات با خودش درگیره و نمیخواد ییشینگ رو معذب کنه.
+ ما حالمون خوب بود، مامان. بهمون خوش گذشت.
وقتی نگاه مادرش روش نشست، لبخند مهربونی زد و حرفشو ادامه داد.
+ یه کارایی انجام دادیم و با تشکر از هیون، مشکلاتی رو حل کردیم که سالها درگیرشون بودیم.
= چه مشکلی؟!
+ یه چیزایی بودن دیگه.
خانوم پارک وقتی فهمید پسر و نوه ش تمایلی برای تعریف کردن ندارن، سرشو تکون داد و دوباره مشغول خوردن شد.
= از اونجایی که امروز همتون باهم خوش گذروندید، فردا نوبت منه. فردا میخوام با پسر و نوه ام وقت بگذرونم... شما دوتا چی؟ کار دارید یا وقتتون خالیه؟
_ من که کاری ندارم...
چانیول به بکهیونی که این حرفو زده بود لبخند زد و با مادرش موافقت کرد.
+ منم وقتم آزاده.
= خوبه، فردا باهم کلی خوش میگذرونیم... اوه راستی سو، توام اگه دوست داری میتونی باهامون بیای.
کیونگسو محترمانه سرشو به نشونه "نه" تکون داد.
-- نمیخوام تفریح خانوادگیتونو خراب کنم.
ВЫ ЧИТАЕТЕ
Rude "persian ver" [Complete]
Фанфикبکهیون، دانش آموزی گستاخ و بی ادب توی دبیرستانشونه. بخاطر همین آقای بیون تصمیم میگیره پسرشو به خونه مادربزرگش توی سئول بفرسته. و این برای بکهیون افتضاحه... ولی از اونجایی که با بستن حساب بانکیش تهدیدش میکنن، مجبور میشه به حرف پدرش گوش بده. بالاخره ب...