♪PARTY 1♪

408 90 7
                                    

دوتاشون روی نیمکت داخل باغ، بدون اینکه بهم دیگه نگاه کنن، نشسته بودن. کیونگسو نفس عمیقی کشید و به سمتش برگشت.
= آجوشی، فکر کردم میخوای باهام حرف بزنی.
حدود 5 دقیقه بود که توی سکوت، به روبه روشون زل زده بودن.
+نمیدونم چطور شروع کنم.
= حرفتونو راحت بزنید. اگه میخواید راجب بک صحبت کنید، فکر نمیکنم بتونم بیشتر از اون چیزی که توی آشپزخونه گفتم، بهتون اطلاعات بدم. راستی، مگه نگفتید که ازش نا امید شدید؟
به طرف پسر کوچیکتر برگشت.
+ میدونم و واقعا عذرمیخوام همچین حرفی زدم.
= چرا از من عذرخواهی میکنید؟ باید از خودش معذرت بخواید.
آهی کشید و دوباره نگاهشو به درختا و محیط سبز روبه روش داد.
+ ببین سو... من عاشقشم. وقتی 18 سال پیش برای اولین بار توی بغلم گرفتمش و به چشماش کوچیکش زل زدم، عاشقش شدم. حاضرم هرکاری بخاطرش انجام بدم تا دوباره رابطه بینمون درست بشه.
= اگه خیلی دوستش دارید و عاشقشید، پس چرا اصلا نیومدید ببینینش؟ چرا قولتونو شکستید؟
+ نمیتونم چیزی بهت بگم...
= چرا؟ بهم بگید.
+ نمیتونم اما میخوام حداقل اینو بدونی من هیچوقت هیونو رها نکردم. هیون تمام زندگی منه! مهم نیست چه اتفاقی افتاده، اون هنوز خواهرزاده امه و میخوام تا آخرین نفسی که میکشم، ازش محافظت کنم... تو اشتباه میکنی کیونگسو، من هیچوقت ازش نا امید نشدم... آره، بخاطر کاری که با ییشینگ هیونگ کرد خیلی از دستش عصبانی شدم اما نا امید، نه! میخوام تغییر کنه و بخاطر همین، به کمکت نیاز دارم. تو تنها کسی هستی که خیلی خوب میشناستش، واقعا به کمکت نیاز دارم کیونگسو.
= چه کمکی؟
+ باید همه چیزو راجب هیون بدونم. هر قسمت از زندگیشو که خودم اونجا حضور نداشتم، برام بگو.
پوزخندی روی لبای قلبی پسر نشست.
= میخوای بشینم تمام اتفاقات 13 سالو برات تعریف کنم؟ فکر میکنی با اینکار میتونی بکهیونو عوض کنی؟
+ لازم نیست همشو بگی، فقط میخوام اتفاقات مهمو بدونم. مثل اینکه از چی بدش میاد، از چی خوشش میاد و اینطور چیزا.
= اتفاقات مهم؟ با دونستنشون میخوای رابطتونو مثل قبل کنی؟
از جاش بلند شد و ایستاد.
= ببین آجوشی... نمیخوام با بی ادبی باهات رفتار کنم چون بی ادبی کار بکهیونه، نه من! اگر بخوای به این کارات ادامه بدی، متاسفم اما ممکنه رفتار خیلی بدی ازم ببینی.
+ چی؟ دارم سعی میکنم همه چیزو درست کنم، تو اینو نمیخوای؟
= فکر میکنی با دونستن اتفاقات مهمی که براش پیش اومده، میتونی به عوض شدنش کمک کنی؟ نمیتونی با این جزئیات کوچیک، خودتو اینطوری توی زندگی و قلبش بچپونی، آقای پارک!
مطمئن شد طوری "اتفاقات مهم" رو تلفظ کنه که مثل یه آتیش تمام وجود مرد روبه روشو بسوزونه.
+ خب میخوای چیکار کنم؟ میخوای زمانو به 13 سال پیش برگردونم و از اول توی زندگیش باشم؟ اگه میتونستم انجامش میدادم. قسم میخورم حاضرم روحمو به شیطان بفروشم تا زمانو برگردونم.
= شاید باید همین کارو انجام بدی! مگه نگفتی حاضری هرکاری برای درست شدن رابطه تون بکنی؟
چانیول نفس عمیقی که عصبی و نا امید بودن از بند بندش میچکید، کشید و دستشو میون موهاش برد.
+ کیونگسو خواهش میکنم...
= من نمیتونم کمکت کنم، آجوشی. این اشتباه خودت بوده که قولتو شکستی و وقتی بهت نیاز داشت، پیشش نبودی. بکهیون تمام 13 سال گذشته رو منتظرت بود اما تو نیومدی. بهش گفتی باید پسر خوبی باشه تا بیای پیشش ولی چرا توی این 13 سال پیدات نشد؟ وقتی قول دادی میای و براش بستنی و پشمک میخری، نیومدی!
با تعجب به چشمای درشت پسر روبه روش خیره شد. بکهیون تمام اینا رو براش تعریف کرده بود؟
= میدونی چقدر سخته 13 سال منتظر کسی باشی؟ میدونی هر وقت بستنی میخورد، توی فکر فرو میرفت؟ هروقت پشمک میدید، چطور بهش خیره میشد؟
کیونگسو با یاد آوری اتفاقاتی که توی لندن افتاده بود، دوباره داشت گریه ش میگرفت. نگاهشو از چانیول گرفت تا بتونه اینبار جلوی خودشو بگیره.
= من هنوز یادم میاد که... 12 سال پیش... وقتی رفتم خونشون تا باهاش بازی کنم... اصلا میدونی کجا بازی میکردیم؟!
سرشو بالا آورد و نگاه پر از اشکشو به مرد بزرگتر نشون داد.
= همیشه جلوی در خونه شون بازی میکردیم. هروقت یه نفر زنگ درو میزد، میدوید درو باز میکرد... جیغای خوشحالش که "دایی اومد، دایی اومد" هنوز گوشمه. وقتی میدید دایی دوست داشتنیش نیومده، بغض میکرد و چشماش از اشک پر میشد اما جلوی خودشو میگرفت... چون باید پسر خوب میموند تا داییش بیاد سراغش.
بدون اینکه بغضی توی گلوش باشه، اشک از چشمایی که تا چند لحظه پیش هیچ نشونه ای از گریه نداشتن، روی گونش سر خورد.
چرا کسی نمیفهمید چقدر خودش بخاطر اینکه از هیون دور بوده، زجر کشیده؟ چرا نمیفهمیدن...؟
= نمیدونم چرا همچین چیزیو بهت گفتم، حرف زدن درباره گذشته بی فایدس. نمیتونی زمانو به عقب برگردونی، مگه نه؟ منم نمیتونم کمکت کنم. اگه بکهیون انقدر تغییر کرده، بخاطر داییشه! دایی عزیزش به قولش عمل نکرد. اون قول، تنها نقطه روشن توی زندگی پر از نا امیدی بک بود. حالا همون دایی باید خودش مشکلشو حل کنه، نه من!
کیونگسو سریع کولشو برداشت تا از اونجا دور بشه اما با حرف چانیول پاهاش از حرکت ایستاد.
+ مادرش از من متنفر بود...
سرشو برگردوند و به چشمای مرد بزرگتر خیره شد.
+ مادرش... نونای من، ازم متنفر بود.

Rude "persian ver" [Complete]Where stories live. Discover now