با شنیدن صدای آلارمی که دیشب تنظیم کرده بود، از خواب بیدار شد. تقریبا صبح شده بود... نگاهشو پایین آورد و دیدن بکهیونی که توی بغلش جمع شده بود، باعث شد لبخندی شیرینی روی لبش بشینه.
سریع گوشیشو برداشت و آلارمشو قطع کرد تا بیبی هیونش بد خواب نشه. اینبار محکم تر بغلش کرد، بینیشو میون موهای ابریشمیش برد و با چشمای بسته به خودش قول داد فقط چند دقیقه توی همون حالت بمونن و بعد هیونشو بیدار میکنه.
_ باید بیدار بشیم؟
با شنیدن صدای گرفته از خوابش، با تعجب چشماشو باز کرد و با صورت پف کرده و کیوتش مواجه شد.
+ بیدار شدی؟
لبخندی روی لبای مثلثیش شکل گرفت.
_ اوهوم... صبح بخیر.
+ صبح بخیر هیونم.
_ بخاطر آلارم بیدار شدم.
+ معذرت میخوام، دفعه بعد آلارم نمیذارم.
_ نه، اشکالی نداره. باید بذاری... اگه یه وقتی خواب بمونیم و کسی بیاد بالا ما رو اینجوری ببینه، چی؟
+ راست میگی... هیون من خیلی باهوشه!
بکهیون با بهم ریخته شدن موهاش، خندید و سرجاش نشست.
_ باید برم توی اتاقم آماده بشم.
+ امیدوارم روزی برسه که مدرسه نری و بتونم بیشتر باهات وقت بگذرونم.
_ پس اگه اینطور باشه، خودتم نباید بری سرکار.
+ من خودم رئیسم، هر وقت بخوام میتونم نرم.
_ نخیر، نباید اینکارو بکنی. این سواستفاده از قدرته، کار خوبی نیست.
+ خدای من! بیبی هیون راجب این چیزا میدونه؟
_ معلومه که میدونم... الانم باید بلند بشیم تا به کارامون برسیم. من باید برم مدرسه، توام باید بری شرکت.
تا خواست از روی تخت بلند بشه، چانیول بازوشو گرفت و دوباره روی تخت کشوندش.
_ چیشده؟
+ میخوام یه کاری بکنم که بعدا نمیتونم انجامش بدم.
نگاهش پر از تعجب شد.
_ چی؟
مرد بزرگتر بعد از اینکه روی زانوهاش نشست، سرشو نزدیک تر آورد و بوسه سبکی روی پیشونی امید زندگیش نشوند و قلب بکهیون رو پر از پروانه های رنگی کمونی کرد. با احساس پیشونیشو بوسید و بعد از ده ثانیه، لباشو جدا کرد.
+ خیلی دوست دارم.
***
نگاهش خیره به لوهان بود که برای زنگ اول، وارد کلاسشون شده بود.
نمیتونست ذهنشو از رابطه ای که میون دایی و معلمش بود، دور کنه. حالا چطور باید توی چشماش نگاه میکرد؟ چطور میتونست خوشحال و خندون با چانیول قرار بذاره درصورتی که لوهان، کسی که از برادر هم بهش نزدیک تر بود، توی گذشته بخاطرش عذاب کشیده؟
ESTÁS LEYENDO
Rude "persian ver" [Complete]
Fanficبکهیون، دانش آموزی گستاخ و بی ادب توی دبیرستانشونه. بخاطر همین آقای بیون تصمیم میگیره پسرشو به خونه مادربزرگش توی سئول بفرسته. و این برای بکهیون افتضاحه... ولی از اونجایی که با بستن حساب بانکیش تهدیدش میکنن، مجبور میشه به حرف پدرش گوش بده. بالاخره ب...