♪PROMISE♪

451 101 0
                                    

سال 2020:

با صدای در، به پهلو چرخید.
_ کیه؟
صدایی نیومد ولی مثل اینکه طرف آزار داشت، چون به در زدنش بدون هیچ حرفی ادامه داد.
_ گفتم کیه؟
اما بازم به جز در زدن چیز دیگه ای نشنید. پوفی کشید و با کلافگی پتوشو اونور تخت پرت کرد و به سمت در رفت.
اخماشو توهم کشید و با شدت درو باز کرد.
_ چیه؟!
خانوم پارک پشت در ایستاده بود...
دوثانیه بدون هیچ حرفی بهم خیره شدن.
-- بیا پایین شام بخور!
_ نمیخوام...
-- فقط بیا پایین غذاتو بخور. خیلی لاغر بنظر میرسی، باید غذاهای مقوی بخوری و یه کم وزن اضافه کنی.
_ گفتم نمیخوام!
زن روبه روش لبخند اعصاب خوردکنی زد.
_ ما پایین منتظرتیم.
و بدون هیچ حرف دیگه ای رفت.
_ یاااا!

***

+ پس هیون چی؟
خانوم پارک لبخندی به پسر مهربونش زد و روی صندلی سر میز نشست.
-- بعدا میاد.
چانیول با ناراحتی سرشو تکون داد و چیز دیگه ای نگفت، انتظار داشت خواهرزاده ش پایین بیاد تا باهم غذا بخورن.
کیونگسو فقط به اون دونفر نگاه میکرد و هیچ عکس العملی نشون نمیداد، یه جورایی معذب بود. باید بزور هم که شده میرفت و بکهیونو از اتاقش بیرون میکشید.
خدمتکارها با سینی غذا وارد شدن و میزو چیدن ولی نگاه خیره خانوم پارک هنوز روی صندلی خالی سمت راستش بود.
چانیول آروم دست مادرش و گرفت و برای دلگرمی، فشار داد و باعث شد به سمتش برگرده.
+ مامان، بیا غذامونو بخوریم. هوم؟
زن روبه روش لبخندی زد و به طرف کیونگسو چرخید.
-- کیونگسو غذای بیشتری برای خودت بکش.
= ممنونم مامانبزرگ.
-- ما باید...
اما حرفش با دیدن جثه ریز نوه ش که داشت وارد سالن غذاخوری میشد، توی دهنش موند. چانیول هم وضعیت بهتری نداشت، اونم مثل مادرش نمیتونست جلوی لبخند زدنشو بگیره.
بکهیون بدون نگاه کردن به اون جمع، جلو اومد و روی صندلی خالی نشست. کیونگسو که دید همه توی شوک بزرگی رفتن، به غذاهای روی میز اشاره کرد.
= منتظر چی هستین؟ بیاید بخوریم دیگه.
خانوم پارک انگار که از دنیای دیگه ای بیرون اومده باشه، خندید و برای تایید حرف دوست نوه ش، سرشو تکون داد.
-- درست میگی! شروع کنید.
پسر موقرمز چاپستیکاشو برداشت و نگاهی به تمام غذاهای روبه روش انداخت اما با دیدن اینکه مادربزرگش یه تیکه بزرگ گوشت روی برنجش گذاشت، به سمتش برگشت.
خیلی وقت بود که کسی اینکارو براش انجام نمیداد...
-- تو باید یه عالمه گوشت بخوری. خیلی لاغر شدی، یه پسر همسن تو باید غذا زیاد بخوره تا سالم بمونه.
فقط تونست سرشو با بغض تکون بده. از آخرین باری که کسی بهش اهمیت داده بود، سالها میگذشت.
-- بیشتر بخور، باشه؟
خانم پارک بشقاب های بیشتری رو جلو کشید و از تک تکشون یه ذره غذا روی برنجش گذاشت.
_ خودت نمیخوای بخوری؟
-- چرا چرا میخورم.
با گذاشتن اولین لقمه توی دهنش، سرشو بالا آورد و ناخوداگاه به مرد روبه روش خیره شد. لبخند جذاب چانیول باعث شد چرخی به چشماش بده و لقمه بزرگتری توی دهنش بذاره.
+ اوه راستی مامان! منشی من کارای ثبت نام پسرا رو توی دبیرستان بین المللی جونگ انجام داده. میتونن از هفته بعد برن سر کلاسا.
-- واو این عالیه! تو میتونی برای خریدن یونیفرم مدرسه همراهیشون بکنی؟
+ فردا کاری ندارم، میتونم انجامش بدم... شما دونفر با فردا موافقین؟
کیونگسو سرشو تکون داد.
= من مشکلی باهاش ندارم اما... میتونیم با بکهیون تنها بریم؟
+ چرا؟
= راستش من از وقتی بچه بودم دلم میخواست بیام کره. گفتم بهتره فردا بریم گردش.
کیونگسو توی سئول بدنیا اومده بود اما وقتی یکسالش شد، همراه با خانواده اش به لندن مهاجرت کردن.
+ اها!
= بخاطر همین دیگه نمیخوایم مزاحم آجوشی (چانیول) و مادربزرگ بشیم. من و بک خودمون تنها میریم.
خانوم پارک به سمت بکهیون برگشت.
-- توهم همینو میخوای هیون؟
ایده خوبی بود، حداقل از اینکه دائم توی اتاقش بمونه و به در و دیوار زل بزنه، بهتر بنظر میرسید.
_ اره... منم میخوام برم.
لبخند زیبایی روی لب دوستش شکل گرفت.
= پس خودمون میتونیم تنهایی یونیفرمامونو بگیریم.
-- باشه. پس به راننده میگم هرجا که خواستین ببرتتون. کارتم بهتون میدم که اگه خواستین خرید کنین مشکلی وجود نداشته باشه.
= نه نیاز نیست!
-- اشکالی نداره، فقط ماشین و کارت رو قبول کنین. الان مسئولیت دوتاتون با منه، این حداقل چیزی که میتونم باتوجه به خواستتون براتون اماده کنم. دیگه نمیخوام "نه" بشنوم!
= اما...
_ باشه.
سریع حرف کیونگسو رو قطع کرد تا بیشتر از اون وراجی نکنه.
_ بیا فقط قبولش کنیم.
چانیول با ناراحتی به بحثشون خیره بود. دلش میخواست خودش بکهیون رو برای خرید یونیفرم ببره.
اون میتونست یادآور روزهای قدیمشون باشه...

Rude "persian ver" [Complete]Where stories live. Discover now