🔞♪BLACK HAIR♪

584 101 3
                                    

داشت از خستگی نابود میشد اما همچنان جلوی در راه میرفت و منتظر بود. هرچقدر زمان میگذشت، بیشتر آشفته میشد و بهم میریخت. چطور میتونست آروم باشه وقتی هنوز خواهرزاده ش خونه نیومده بود؟
خانوم پارک از سالن غذاخوری بیرون اومد و با تعجب به پسر بهم ریخته ش زل زد.
-- یول، همین الان ییشینگ بهم زنگ زد گفت همین نزدیکان.
+ واقعا؟
-- آره.
منتظر مونده بودن بکهیون و کیونگسو بیان تا باهم غذا بخورن.
+ بهت نگفت کجا رفتن؟
-- نه، منم نپرسیدم. بیا بریم توی پذیرایی منتظرشون باشیم.
+ اما من...
با باز شدن در، حرفشو نصفه گذاشت و با سرعت به سمت در رفت.
+ ییشینگ هیونگ اومدی؟
= چیشده مگه؟
کیونگسو هم از پشت سر ییشینگ وارد خونه شد و با تعجب بهشون نگاه کرد.
+ بکهیون کجاسـ...
هرچی کلمه بود از ذهنش پرید.
با قدمای خشک شده به فرشته روبه روش خیره شده بود و نمیتونست چشم ازش برداره.
بلافاصله نگاه بکهیون به مرد بزرگتر افتاد و لبخندی زد.
_ سلام دایی، سلام مامان بزرگ! من اومدم خونه.
چشمای خانوم پارک پر از اشک شده بود و نمیتونست جلوی گریه خودشو بگیره. بکهیون ورژن دوم سوجونگ بود و حالا با موهای مشکی، انگار دختر عزیزش جلوش ایستاده بود.
چقدر دلتنگش بود...
چقدر دلتنگ سوجونگ دوست داشتنیش بود.
ولی دخترش خیلی وقت پیش ترکشون کرده بود و پسر عزیزش رو به یادگار براشون گذاشته بود.
ییشینگ با دیدن عکس العمل چانیول، لبخندی روی لبش نشست. همینطور که انتظارشو داشت، دونگسنگش محو ظاهر جدید بکهیون شده بود و نمیتونست به خودش بیاد.
مرد قدبلند با چشمایی که پر از احساسات ناخوانا بودن، به پسری نگاه میکرد که به سمتش قدم برمیداشت.
انگار زمان برای همه ایستاده باشه و توی دنیا فقط اون دو نفر وجود داشته باشن، فرشته دوست داشتنی روبه روش با اون لبخند رویایی بهش نزدیک میشد.
_ دایی، من اومدم خونه.
بالاخره در چند قدمیش ایستاد. هیچ حرفی برای گفتن نداشت، همه وجودش چشم شده بود و سر تا پای هیونشو تحسین میکرد.
بکهیون با دیدن نگاهای خیره و عجیب چانیول، آروم دست بزرگشو لمس کرد.
_ دایی؟
انگار که از رویا بیرون اومده باشه، از جا پرید.
+ چی؟
_ حالت خوبه؟
+ ها؟.. آره...
با اون موهای مشکی، انقدر زیباتر و کیوت تر شده بود که حتی نمیتونست روی حرفاش متمرکز بشه.
_ موهامو مشکی کردم، نظرت چیه؟
خواهرزاده ش با همون لبخند فرشته گونه ای که داشت، دستشو میون موهاش برد و بهمشون ریخت و نمیدونست که با همون حرکت ساده، چه آتیشی توی دل مرد روبه روش روشن کرده.
+ مهم نیست موهات چه رنگیه، هیونِ من همیشه زیبا و کیوته. مثل فرشته ها میمونی.
قلب بکهیون با شنیدن اون حرف، پر از پروانه های رنگی شد و ضربانش بالا رفت. رنگ لبخندش تغییر کرد و یجورایی خجالت کشید.
_ ممنونم...
از دایی مهربونش فاصله گرفت و سراغ مادر بزرگش رفت.
_ مامان بزرگ دیدی موهامو مشکی کردم؟
لبخند لرزونی روی لبای خانوم پارک نشست، دستشو روی موهای نوه ش گذاشت و آروم صورت قشنگشو نوازش کرد.
-- اوهوم... هیونی ما چقدر کیوت شده... چقدر زیبا شده... دقیقا مثل مادرش.
و قطره های درشت اشک روی گونه ش ریختن. بکهیون با چشمای گرد شده به گریه زن خیره شد.
_ چیشده؟
خانوم پارک تند تند اشکاشو پاک کرد تا نوه عزیزشو نگران نکنه.
-- هیچی نیست، فقط دلم... برای مامانت تنگ شده.
جلو رفت و محکم مادر بزرگشو بغل کرد.
_ منم دلم براش تنگ شده... خیلی خوشحالم که تونستم مامانمو براتون تداعی کنم.
-- تو خیلی زیبایی هیون، مثل مادرت.
چانیول با لبخند به صحنه روبه روش خیره شده بود و با ناراحتی به سوال بزرگی فکر میکرد که... اگه سوجونگ زنده بود، اجازه میداد مثل الان به بکهیون نزدیک بشه؟

Rude "persian ver" [Complete]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora