♪SAUSAGE♪

457 109 2
                                    

سال 2020:

خمیازه ای کشید و کش و قوسی به بدنش داد. قبل از اینکه چشماشو کامل باز کنه، چندبار پلک زد و به سقف خیره شد.
_ ساعت چنده؟
نگاهی به پنجره انداخت و از روشنایی هوا فهمید صبح شده. با بیحالی نشست و ساعت روی میز رو چک کرد.
_ واو... انقدر خوابیدم؟
ساعت 11:00 صبح بود...
شاید بخاطر تفاوت زمانی بین کره و لندن، خواب مونده بود. از تخت بیرون اومد و به سمت حمام رفت تا دوش بگیره.
زمانی که داشت لباساشو میپوشید، غرغرهای شکمش روی اعصابش بود. به هرحال، دیشب هم زیاد شام نخورده بود. معده اش حق داشت.
روی به روی آینه نشست و با سشوار مشغول خشک کردن موهاش شد.
به موهای قرمزش زل زد...
_ دوباره باید مشکیشون کنم؟
ولی عاشق رنگ قرمز موهاش بود، چون خیلی جذاب تر نشونش میداد.
_ شاید هم باید همینطوری قرمز نگهشون دارم.
وقتی کارش تموم شد، از اتاق بیرون رفت اما قبل پایین رفتن از پله ها، جلوی در اتاق چانیول ایستاد. باز هم در اتاقش نیمه باز بود...
چند ثانیه به در خیره شد و چرخی به چشماش داد.
_ فکر کرده من هنوز بچه ام؟
خواست از پله ها پایین بره که یهویی در اتاق کامل باز شد و نگاهش به نگاه مرد بزرگتر گره خورد.
لبخند جذابی روی لب چانیول نشست.
+اوه هیون، بیدار شدی؟... صبحت بخیر.
"چرا داره اینطوری لبخند میزنه؟ فکر کرده خیلی باهاش حال میکنم که این شکلی بهم لبخند میزنه؟"
+ به هرحال الان دیگه صبح نیست... با اینکه بزرگ شدی اما هنوزم مثل گذشته ای، جناب خوابالو!
_ یا! جوری حرف نزن که انگار منو میشناسی.
و بدون هیچ توجهی، از پله ها پایین رفت.
+ من تورو میشناسم...
چانیول با حرص از رفتار خواهر زاده ش ، بلند تر از حد معمول حرفشو زد و پشت سرش از پله ها پایین اومد.
بکهیون میدونست اون غول گنده داره دنبالش میکنه اما حتی یه نیم نگاهم بهش ننداخت. داشت آخرین پله ها رو طی میکرد که چشمم به ییشینگ افتاد.
جلوی پله ها ایستاده بود و مشغول انجام کاری بود.
_ یا... به خدمتکارا بگو یه چیزی برام آماده کنن بخورم.
ییشینگ با تعجب به سمت صدا برگشت. اصلا حواسش نبود که اون پسر غرغرو از اتاقش بیرون اومده.
= ها؟
ابروهای پسر مو قرمز بالا پرید.
_ نشنیدی چی گفتم؟
چانیول چند پله بالاتر ایستاده بود و به رفتار گستاخانه خواهرزاده ش با دوستش نگاه میکرد.
= متاسفم! متوجه نشدم چی گفتین.
بکهیون چرخی به چشماش داد و با حرص نفسشو بیرون فرستاد.
_ گفتم به خدمتکارا بگو یه چیز فاکی برام اماده کنن بخورم، گشنمه.
+ هیون!
مرد بزرگتر نتونست بیشتر از اون تحمل کنه و همون چندتا پله رو هم پایین اومد.
+ نباید باهاش اینطوری حرف بزنی!
با عصبانیت به سمت اون مزاحم برگشت.
_ واسه چی برات مهمه چطور دارم باهاش حرف میزنم؟
+ ازش مودبانه درخواست کن! لازم نیست صداتو بالا ببری باهاش گستاخانه رفتار کنی.
_ خب... تاجایی که یادم میاد، اخرین باری که درخواست مودبانه کردم اتفاق خوبی نیوفتاد. چرا باید همچین کاری کنم؟
بدون اینکه برای شنیدن جواب سوالش صبر کنه، دوباره با تندی به ییشینگ نگاه کرد.
_ تو که هنوز اینجایی!
اخمی روی صورت سرخدمتکار نشست.
_ چندبار باید تکرار کنم؟ها؟ گفتم گشنمه، برو به خدمتکارای فاکیت بگو همین الان یه کوفتی آماده کنن.
-- بکهیون!
با شنیدن صدای بلند زنانه ای، هرسه نفرشون به سمتش چرخیدن. خانم پارک همراه با خدمتکارا و کیونگسو داشتن بهشون نزدیک میشدن.
-- همین الان بیا توی سالن پذیرایی!
پوفی کرد و با تنه زدن به ییشینگ، دنبال مادربزرگش رفت.
توی سالن، خدمتکارها با سرپرستشون چند متر دورتر از مبل ایستاده بودن و کیونگسو بزور خودشو ته مبل گلوله کرده بود. جوری ترسیده بود که انگار منتظر تنبیه معلمشه.
نگاهشو از دوست ترسوش گرفت و به مادربزرگش خیره شد که با ابهت روی صندلی سلطنتی وسط سالن نشسته بود.
بدون هیچ نگرانی، روی یکی از مبلا نشست و پاهاشو روی هم انداخت. چانیول هم روی مبل روبه روش نشست و باعث شد بخاطر دیدن قیافه ی اون مرد چندش، دوباره چشماشو توی کاسه بچرخونه.
= نمیخوام طفره برم بکهیون. دیشب هیچی بهت نگفتم چون میدونستم از بحث و جدل خسته ای. پس الان باهات حرف میزنم.
اصلا واسش مهم نبود که خانم پارک داره چی میگه.
= پدرت همه چیزو به من گفت و درباره دلیل واقعی که تورو دوباره برگردونده، باهام حرف زد.
خانم پارک نگاهی به نوه اش انداخت که انگار هیچ تمایلی به شنیدن بقیه حرفاش نداشت.
= واسم مهم نیست اونجا چطوری بودی اما یه چیزو خوب میدونم، اونم اینکه تا وقتی توی خونه ی منی، باید از قوانینم پیروی کنی و اگر نمیتونی انجامش بدی، ازادی که از اینجا بری.
بالاخره توجه بکهیون به مادربزرگش جلب شد.
= قانون اول، دوست ندارم بقیه با کارمندا و خدمتکارام گستاخانه رفتار کنن! من کسی هستم که بهشون حقوق میدم، پس هیچکس حق نداره باهاشون بدرفتاری کنه، حتی تو... دوم، خوشم نمیاد کسی تو خونه ام دیر از خواب بلند بشه! اگه خواب بمونی، خبری از صبحونه نیست. حتی اگر تا حد مرگ هم گرسنت بود، باید با این قانون کنار بیای. از این به بعد صبحونه نخوردنت تقصیر خودته...سوم، من میخوام با ارامش زندگی کنم. پس دوست ندارم دوباره همچین بساطی درست کنی.
_ اینطوری هم نیست که دوست داشته باشم اینجا زندگی کنم.
با صدای زیرلبی اما بلند پسر موقرمز، همه چشما بهش خیره شد.
= چی گفتی؟
_ اوه متاسفم... داشتم با خودم حرف میزدم.
لبخند الکی زد و با بی احترامی چشماشو توی کاسه چرخوند. بدون معطلی از جاش بلند شد.
_ خب خانوم پارک! منم قانونای خودمو دارم... اول، خوشم نمیاد از کسی که خانواده اشو دور انداخته دستور بگیرم.
+ بکهیون!
چانیول از روی مبل بلند شد.
_ تو یکی خفه شو!
چشمای آتیشیشو از اون مزاحم گرفت و دوباره به مادربزرگش نگاه کرد.
_ کوتاهش میکنم. اخرین قانونم... با زندگیم و قانونام هرکاری که دلم بخواد میکنم. نمیخواد برای من سخنرانی کنی. به اندازه کافی از اون پیرمرد (پدرش) حرف شنیدم. لازم نیست یه آدمه دیگه که ادعا داره بهم اهمیت میده اما هیچ وقت کنارم نبوده، بشینه برام حرف بزنه.
با مشتای گره شده و چشم های سرخ، به طرف چانیول برگشت.
_ مخصوصا تو!
بب اهمیت به بُهت بقیه، سریع از سالن خارج شد.
-- بکهیون!
کیونگسو هم همراهش رفت.
چانیول خشک شده، خودشو روی مبل پرت کرد.
دوباره اون نگاهو دید...
نگاه پر از خشم و نفرت بیبی هیونش!
سرشو به سمت مادرش چرخوند.
+ مامان!
خانم پارک قبل از اینکه پسرش اشکاشو ببینه، پاکشون کرد. اما دیگه دیر شده بود...
= من خوبم.
به ییشینگ نگاهی کرد و با یه اشاره، سالن پذیرایی از خدمتکارا خالی شد. نزدیک مادرش رفت و بغلش کرد.
+ مامان..
= یول... چرا اینطوریه؟ تقصیر منه؟ تقصیر منه که اینطوری شده؟
+ لطفا فراموشش کن. من میدونم هنوز توی عمق قلبش اون هیونی که ما میشناسیم زندگی میکنه. مطمئنم که دوباره بیبی هیون خودمون میشه... بیبی هیون من!

Rude "persian ver" [Complete]Where stories live. Discover now