بلافاصله صدای کلیک دوربین گوشیش درومد و از بکهیونی که میون باغ گل بود عکس گرفت، خم شد و دستشو روی قلبش گذاشت.
+ خدای من! قلبم از این همه کیوتی گرفت!
بکهیون هم با نامردی، یه ژست کیوت دیگه کنار بوته رزها گرفت تا قلب داییشو منفجر کنه. به لطف هیشام حداقل یه گوشی داشتن تا بتونن باهاش عکس بندازن.
_ بیا یه سلفی هم بگیریم.
سریع خودشو به خواهرزاده ش رسوند و طوری که بوته رز هم توی عکس مشخص باشه، یه ژست خوب گرفتن. نگاهی به عکسشون انداخت.
+ چطور امکان داره هیونِ من زیبا تر از گلای پشت سرش باشه؟
صدای خنده بکهیون، قلبشو پر از حس خوب کرد.
+ چرا انقدر خوشگلی؟ هوم؟
پسر کوچیکتر با حس خجالتی که سراغش اومده بود، از داییش دور شد و به سمت کلبه سبزی که نزدیکشون بود قدم برداشت.
_ نمیدونم... شاید چون خوشحالم زیباتر بنظر میرسم.
حس میکرد چانیول هم داره دنبالش میاد.
_ مردم میگن وقتی خوشحالیم یا داریم عاشقی میکنیم، در زیباترین حالتمون دیده میشیم.
از خجالت جرئت نمیکرد نگاهشو به سمت چانیول بچرخونه، گفتن اینجور حرفا یکم براش خجالت آور اما دلگرم کننده بود.
اگر به مرد بزرگتر نگاه میکرد، متوجه میشد اونم از خجالت شیرینی که توی وجودش رشد کرده بود، صورتشو به سمت دیگه ای چرخونده و داره از شنیدن اون حرفا لذت میبره.
بعد از دیدن کلبه ای که پر از گیاها و گل های قشنگ بود، به گوشه دیگه ای پارک رفتن تا چیزای جدیدی ببینن. همینطور که راه میرفتن، پشت دستاشون روی همدیگه کشیده میشد.
وقتی نگاه هردوشون به پایین اومد، چانیول دست بکهیونو محکم گرفت و اجازه نداد زیادی دستاشون دلتنگ هم بشن و بقیه گشت و گذارشون رو با انگشتایی که میون هم قفل شده بودن، ادامه داد.
***
خستگی به جون پاهاشون افتاده بود و اجازه نمیداد خوب نفس بکشن. با اینحال بزور خودشون رو از پله های سنگی بالا میکشیدن تا به نوک کوه برسن.
_ چقدر... خسته کننده ست!
چانیول نفس نفس زنون چند ثانیه ایستاد و بعد از باز کردن در بطری آب خنکی که توی دستش بود، بطری رو به سمتش گرفت.
+ بیا.
وقتی آب خورد، نگاهی به نوک کوه انداخت تا ببینه چقدر باهاش فاصله دارن. دیدن کلبه ای که مقصدشون بود، بهش امید زود رسیدن رو داد.
راستش خیلی دلش میخواست برگرده اما از طرف دیگه، نمیتونست بعد از اون همه پله بالا اومدن تسلیم بشه. باید میرفت توی اون کلبه و با داییش عکس میگرفت تا خیالش راحت میشد.
وقتی نگاهشو به زیر پاش داد، یه لحظه چشماش گرد شد...
از اونجا میتونست ورودی پارکو ببینه.
KAMU SEDANG MEMBACA
Rude "persian ver" [Complete]
Fiksi Penggemarبکهیون، دانش آموزی گستاخ و بی ادب توی دبیرستانشونه. بخاطر همین آقای بیون تصمیم میگیره پسرشو به خونه مادربزرگش توی سئول بفرسته. و این برای بکهیون افتضاحه... ولی از اونجایی که با بستن حساب بانکیش تهدیدش میکنن، مجبور میشه به حرف پدرش گوش بده. بالاخره ب...