♪⁩ICE CREAM♪⁩

409 95 0
                                    

سال 2020:

مادر موبین بدون توجه به اینکه بقیه هم حرفی برای گفتن دارن، تند تند حرفاشو با جیغ و داد میزد و اجازه نمیداد کسی نسبت به حرفاش اظهار نظر کنه.
= با خودش فکر کردی کیه؟ روز اول مدرسه ش هنوز شروع نشده یه هرج و مرج بزرگ درست کرده.
بکهیون بی اهمیت به حرفای اون زن، صورتشو به طرف دیوار چرخونده بود و سعی میکرد خودشو آروم کنه.
= نگاش کنید چقدر گستاخ و بی ادبه! یااا! پدرت و مادرت کین؟ چیکاره ن؟ ها؟ مادرت بهت یاد نداده باید چطور رفتار کنی؟
انگشتاش توی دسته های چرم صندلی فرومیرفتن و هر لحظه آتیش خشمش بزرگتر میشد.
-- خانوم یون، خواهش میکنم آرامشتونو حفظ کنین! ما دقیق نمیدونیم چه اتفاقی بین پسرا افتاده. آقای شیو، لطفا بهمون بگو چیشد؟
آقای جونگ که مدیر مدرسه بود، به لوهان اشاره کرد تا از جاش بلند بشه و حرف بزنه ولی با چشم غره مادر موبین، معلم بیچاره حرف توی دهنش موند.
// راستش...
= بسه! تو فقط یه معلم قراردادی هستی که حق حرف زدن هم نداره، بشین سرجات!
دیگه نتونست بیشتر از این چرت و پرتای زن رو تحمل کنه.
_ یاااا! اول اون اشغال شروع کرد.
با فریادی که زد، همه به سمتش برگشتن.
= چی گفتی؟ گفتی یاا؟ خدای من! میبینید؟ خیلی بی ادبه. تو کی هستی که بخوای با من اینطوری رفتار کنی؟ ها؟ مادرت بهت یاد نداده باید با بزرگترت محترمانه رفتار کنی؟ نکنه اونم مثل خودته؟
صورت داشت از عصبانیت قرمز میشد. ضربه محکمی روی دسته های صندلی زد و آماده شد تمام حس های بدشو نسبت به اون غریبه خودخواه بیرون بریزه که یهویی، به طرز وحشتناکی در دفتر باز شد و به دیوار پشتش خورد.
+ کی همچین غلطی کرده...؟
همه با ترس از جا پریدن و خانوم یون جیغ خفیفی کشید. آدمای داخل اتاق با چشمای گرد شده به سمت در نگاه میکردن.
چانیول همینطور که آتیش چشماش به شدت شعله میکشید، همه رو زیر نگاه قرمزش اسکن کرد.
لوهان، موبین، خانوم یون، مدیر مدرسه...
تا وقتی که چشمش به خواهرزاده عزیزش قفل شد و تمام اون خشم و عصبانیت، جاشو به نگرانی بزرگی داد.
-- آقای پارک، لطفا اروم باشید!
با قدمای بلندش خودشو به بکهیون رسوند و شونه هاشو گرفت تا بتونه خوب چکش کنه.
+ حالت خوبه؟ جاییت آسیب ندیده؟
بدن، صورت، دست و پاشو کامل چک کرد تا حتی یه خراش کوچیک هم روشون نباشه.
= خدای من، هه! حالا فهمیدم اخلاق و رفتارشو از کی یاد گرفته...
دوباره خشم تمام وجودشو پر کرد و به سمت اون زن غریبه برگشت.
+ چی گفتی؟
-- خانوم یون، آقای پارک آروم باشید. میتونیم مشکلاتو با حرف زدن حل کنیم.
= من حرفامو زدم، از این جا به بعدشو قراره با قانون جلو برم. یه نگاه به پسر من بکنید! روانش بخاطر این آدما بهم ریخته. چطور آدمای حقیر و سطح پایینی مثل اینا میتونن وارد مدرسه بشن؟ مطمئنا از اون آدمای تازه به دوران رسیدن، بی ادب و گستاخ!
بکهیون با حرص از پشت داییش بیرون اومد.
_ یاااا! میگم اون اول شروع کرد.
مرد بزرگتر دیگه نمیتونست بیشتر از این جلوی عصبانیتشو بگیره. با چشمای ریز شده و تهدید آمیز به سمت موبین رفت.
+ تو اول شروع کردی؟ آره؟
مدیر ترسیده از عکس العمل مرد روبه روش، از پشت میز بیرون اومد.
-- آقای پارک، لطفا خونسردیتونو حفظ کنید.
خانوم یون از جاش بلند شد و محکم به کمرش کوبید.
= به پسر من دست نزنیا!
نگهبانای مدرسه سریع داخل دفتر اومدن و چانیولو با وجود تلاشش برای رهایی از دستشون، از پسر بچه ترسیده دور کردن. صورت قرمز شده، فریادا و دست و پا زدن اون مرد صحنه وحشتناکی رو درست کرده بود.
+ یاااا! ولم کنید! میخوام بکشمش!... میگم ولم کنید...
با مشت سعی میکرد نگهبانا رو از خودش دور کنه ولی تعداد زیادشون اجازه خلاصی نمیداد.
آقای جونگ سریع خودشو بین اون دونفر انداخت تا اگر یک درصد پارک چانیول تونست خودشو از حصار مردا بیرون بکشه، دستش به موبین بیچاره نرسه.
تلاش میکرد دستای بزرگ اون غول عصبانی رو بگیره تا به پسر بچه نخوره.
+ آقای پارک! آقا اروم باش...
** مامان...
ناله های موبین از پشت سر مادرش، شنیده میشد.
کیونگسو بیرون از دفتر ایستاده بود و با چشمای ناباور به مردی خیره بود که تا ده دقیقه پیش میتونست قسم بخوره جنتلمن ترین و با پرستیژ ترین مرد دنیاست.
بکهیون هم انگار یخ زده بود و نگاه میکرد چطور داییش داره لحظه به لحظه عصبی تر میشه. این یجورایی قلبشو نرم میکرد... چون بعد از سالها اولین بار بود میدید کسی بخاطرش دعوا راه میندازه و ازش دفاع میکنه.
زمانی که لندن بود، هر وقت توی مدرسه با کسی دعواش میشد، پدرش اصلا به حرفاش گوش نمیداد و از جانب بکهیون عذرخواهی و تعظیم میکرد.
اما حالا داییش اینجا بود...
و بخاطرش میخواست تمام مدرسه رو به آتیش بکشه.
خانوم یون پسرشو از پشتش بیرون کشید و ظاهرشو چک کرد.
= یاااا! چطور جرئت میکنی پسرمو بزنی؟ اجازه نمیدم به همین راحتی از این قضیه فرار کنی! میدونی من کیم؟ من همسر رئیس شرکت هواپیمایی تی جی هستم.
یهویی چانیول دست از تقلا کردن کشید و با نفس نفس به زن روبه روش نگاه کرد.
پوزخند اعصاب خورد کنی روی لبای خانوم یون نشست.
= چیشد؟ دیگه دست و پا نمیزنی تا پسرمو بکشی؟ حتما ترسیدی، آره؟
مدیر با نگرانی به سمت پارک چانیول برگشت.
-- آقای پارک خواهش میکنم عصبانی نشید...
+ تو همسر یون ته جونی؟
= آره... چطور مگه؟ ترسیدی؟
مرد بزرگتر با یه حرکت دستاشو از حصار نگهبانا بیرون کشید.
+ ولم کنید!
بعد از آزاد شدن دستاش، تلفنشو از جیبش بیرون کشید و با کسی تماس گرفت. گوشیشو روی حالت اسپیکر گذاشت تا همه بفهمن قراره مکالمه ش چطور پیش بره.
بکهیون با نگرانی به داییش خیره شده بود. "نکنه شرکت هواپیمایی تی جی سطحش بالا تر از ما باشه؟"
صدای خانوم پارک توی دفتر پیچید.
# اوه یول، چه اتفاقی افتاده بود؟!
+ کسی که هیونو زده، پسر رئیس یون ته جون از شرکت هواپیمایی تی جیه.
# واقعا؟
+ بله، لطفا تمام سرمایه شونو از شرکت خارج کن. فکر نمیکنم دیگه بتونیم همکاری خوبی داشته باشیم.
# حتما! منم نمیخوام با کسایی که به هیونم آسیب میزنن کار کنم.
خانوم یون چرخی به چشماش داد و مطمئن شد صدای پوزخندشو همه بشنون.
= این دیگه چه کلاه برداری و مسخره بازیه که راه انداختین؟
+ امروز خودم سو و هیونو میبرم خونه، میبینمت مامان.
بعد از تایید مادرش، تماسو قطع کرد و نگاهشو به سمت اون زن کشید.
+ دلت میخواد با قانون پیش برم؟ باشه، خودم بیشتر از تو براش مشتاقم اما مطمئنی میتونی از پسش بر بیای؟ میخوام مطمئن بشم پسرت بخاطر کاری که امروز انجام داده، حداقل 10 سال بره زندان!
= یاااا! توئه اشغال حق نداری اینطوری راجب پسرم حرف بزنی، تو هیچکسی نیستی! فکر کردی با مسخره بازی که جلومون راه انداختی، حرفاتو باور میکنم؟ اصلا تو کدوم احمقی هستی؟ فکر کردی میتونی خودتو یکی از اعضای گروه بزرگ پارک جا بزنی؟
حالا نوبت چانیول بود که پوزخند بزنه.
= باشه مشکلی نیست. قانونی جلو میریم...
حرف خانوم یون با صدای زنگ تلفنی که از داخل کیفش بیرون اومد، قطع شد. گوشیشو از داخل کیف گرون قیمتِ روی شونه ش بیرون آورد و بلافاصله با دیدن اسم روی صفحه، ضربان قلبش بالا رفت. سریع آیکن سبز رو لمس کرد.
= سلام خانوم پارک! حالتون چطوره؟ چی باعث شده تا این افتخار بزرگ رو به من بدید و شخصا باهام تماس بگیرید؟
# سلام خانوم. متاسفم که قرار نیست با این تماس افتخار بزرگی نسیبتون بشه.
= چی؟ منظورتون چیه؟
# متوجه شدم پسرتون به نوه من آسیب زده!
چشمای زن گرد شد و به بکهیون نگاه کرد.
= نـ..نوه اتون؟
# بله... نوه من، بیون بکهیون! محض اطلاعتون میگم، اون پسر تنها وارث گروه پارکه.
پوزخند چانیول هر لحظه داشت بزرگتر میشد.
= خـ..خـ..خانوم پارک... من...
# قراره سرمایه مونو از شرکت همسرت بیرون بکشیم و سرمایه شما رو هم از گروهمون خارج کنیم. کسی مثل شماها که بلد نیست مراقب رفتارهای پسرش باشه، لیاقت همکاری با گروه منو نداره.
= رئیس، لطفا... معذرت میخوام.
# فعلا سرم شلوغه، بعدا توی دادگاه میبینمتون.
= الو؟ خانوم؟ الو؟
بالاخره نگاهش به اسکرین افتاد و فهمید تماسش قطع شده. سرشو بالا آورد و به پسر روبه روش خیره شد.
= تو... تو...
چانیول بدون توجه به آشوبی که راه انداخته بود، آقای جانگ رو مخاطب قرار داد.
+ من میخوام هرچه سریعتر این بچه از مدرسه اخراج بشه.
-- چی؟
+ اگه بفهمم داره تو این مدرسه درس میخونه، مطمئن میشم در این خراب شده رو تخته کنن.
-- آقای پارک شما الان عصبانی هستید، آروم باشید و بیاید با حرف این موضوعو حل کنیم.
+ دیگه هیچ حرفی ندارم!
مچ دست بکهیونو گرفت و کشیدش جلو.
+ خواهرزاده بیچاره من بعد از 13 سال به کره اومده و این خوش آمدگویی بود که شما براش تو روز اول در نظر گرفتید؟! قرار نیست بشینم یه گوشه و به مزخرفاتتون گوش بدم.
خانوم یون هنوز توی شوک اتفاقاتِ پیش اومده بود ولی نمیتونست زحمات خودش و همسرشو الکی به باد بده.
= خواهش میکنم... لطفا بیاید باهم حرف بزنیم.
با پوزخند نگاهشو به اون زن خودخواه داد.
+ اوه! الان علاقه مند به حرف زدن شدی؟ ولی نه، دیگه خیلی دیره! به اندازه کافی تو و پسرت به هیون من آسیب زدید.
نتونست جلوی خودشو بگیره و قسمت آخر حرفاشو فریاد زد. با جدیت دست بکهیونو به طرف در کشید.
+ بریم!
کیونگسو هم برای اینکه ازشون عقب نمونه، سریع تعظیم کرد و از ساختمون مدرسه بیرون رفت.
هنوز چند دقیقه از خارج شدن خانواده پارک نگذشته بود که خانوم یون از حال رفت و روی لوهانی که کنارش ایستاده بود، افتاد.
وقتی داشتن از حیاط مدرسه میگذشتن، میتونستن نگاه های خیره و پچ پچ دانش اموزا رو بشنون. با دستشون پارک چانیول معروفو نشون میدادن و بهم میگفتن بکهیون هم یکی از اعضای اصلی گروه پارکه.
اما از وقتی پاشونو از دفتر بیرون گذاشته بودن، تمام حواس پسر کوچیکتر به داییش بود...
چشماشو از پشت چانیول گرفت و به دستای قفل شده شون داد.
فکر میکرد مادربزرگ و داییش هم قراره مثل رفتار همیشگی پدرش، کلی دعواش کنن اما اینطور نبود... اونا بخاطرش جلوی همه آدمای داخل اون اتاق ایستادن و با اینکه نمیدونستن قضیه اصلی چیه و چه اتفاقی افتاده، فقط حرف بکهیونو باور کردن.
قبل اینکه از مدرسه خارج بشن، کیونگسو ایستاد و به اون دونفر نگاه کرد. دلش نمیخواست همینطوری بره، قرار بود اولین روزش توی دبیرستان کره ای به بهترین اتفاق زندگیش تبدیل بشه.
= بک، آجوشی!
با دیدن اینکه چانیول هنوزم عصبانیه، جا خورد ولی سعی کرد صداشو بلندتر کنه تا بتونن بشنون. بالاخره مرد بزرگتر به سمتش برگشت.
= اممم... میشه من بمونم؟
+ میخوای بمونی؟
= بله.
دوستش با تعجب چرخید و نگاهش کرد.
_ برای چی؟ بیا بریم خونه.
= اما این روز اولمونه، من نمیخوام بیام!
_ اگه اذیتت کنن چی؟
= فکر نمیکنم دیگه انجامش بدن.
دیده بود دانش اموزایی که برای فضولی توی راهرو اومده بودن، بلافاصله پارک چانیولو شناختن و درباره گروه پارک صحبت میکردن.
+ اگه میخوای بمونی اشکال نداره، بمون اما اگه اتفاقی افتاد، فقط بهم زنگ بزن.
= باشه.
ولی بکهیون همچنان نگران بود.
_ مطمئنی سو؟ هیچ مشکلی برات پیش نمیاد؟
لبخندی برای اطمینان دادن به دوستش، روی لبش نشست.
= آره مطمئنم. برو خونه.
مرد بزرگتر جلوتر رفت و در کنار راننده رو باز کرد و منتظر شد تا خواهرزاده ش سوار بشه.
+ هیون...
بک به سمتش چرخید و ناخوداگاه دوباره نگاهش به دستاشون خورد. اون موقع بود که چانیول فهمید هنوزم محکم دستای بیبی هیونشو سفت چسبیده.
سریع دستشو ول کرد...
+ متاسفم.
اما قلب پسر کوچکتر از این حرکتش گرم شده بود. اتفاقی که امروز افتاد، خیلی تحت تاثیر قرار داده بودش. اما...
هنوزم نمیتونست حرفایی که قبل از اومدن داییش، توی دفتر بهش زده بودنو فراموش کنه.
_ میشه یه لحظه همینجا وایسی و داخل ماشین نیای؟
+ چی؟
_ میخوام... میخوام تنها باشم.
+ حتما.
طبق معمول، در عقب ماشینو باز کرد و روی صندلی نشست.
مرد بزرگتر آهی کشید و با حسرت، در جلویی رو بست. به طرف مخالف ماشین ایستاد تا بتونه چند دقیقه دور از حریم شخصی عزیز ترین فرد زندگیش باشه.
بکهیون که به داییش زل زده بود، کم کم اشک چشماشو پر کرد و تمام حرفای خانوم یون درباره مادرش توی ذهنش ردیف شدن.
نمیدونست چرا مجبوره همچین حرفایی رو بشنوه. هروقت توی دردسر میوفتاد یا با کسی دعوا میکرد، مردم بهش میگفتن چون مادر نداره اینطوری رفتار میکنه و به مادرش حرفای بد میزدن.
_ مامان...
صدای هق هق بلندش، اتاقک کوچیک ماشینو پر کرد.
چانیول بدون پلک زدن، به ساختمون روبه روش خیره بود.
میتونست بشنوه! میتونست صدای هق هق و فریادای بکهیونو بشنوه...
قلبش داشت مچاله میشد و انقدر حس بدی داشت که نفهمید اشک چشمای خودشم پر کرده.

Rude "persian ver" [Complete]Où les histoires vivent. Découvrez maintenant