از حمام بیرون اومد و به کیونگسویی که فقط نصف لباسای مدرسه شو پوشیده بود، خیره شد. یادآوری اتفاقی که دیشب بینشون افتاده بود، لبخندی روی لبش نشوند.
اولین بار برای هردوتاشون بود که داشتن عشق بازی میکردن.دلش میخواست کیونگسو اولین و آخرین عشق زندگیش باشه. بالاخره سنگینی نگاهش باعث شد پسر روبه روش به سمتش بچرخه.
-- کارت تموم شد؟
= آره... اول لباسای دیشبمو میپوشم، بعد میریم خونه من تا با لباسای مدرسه عوضشون کنم.
-- فکر کنم اگه صبحونه بخوریم، دیرمون بشه. میرم پایین به بک و چانیول آجوشی بگم بدون ما صبحونه شونو بخورن.
با جواب کوتاه جونگین، از اتاق بیرون رفت و خودشو به طبقه پایین رسوند. لبخندی زد و وارد سالن غذاخوری شد اما...
-- صبح بخـ..
چشماش با دیدن آقای بیون که پشت میز نشسته بود، تا آخرین درجه گرد شد و نتونست حتی یه قدم دیگه برداره.
** صبح بخیر کیونگسو.
ناخودآگاه به ییشینگ نگاه کرد و وقتی چهره سردرگمشو دید، دوباره نگاهشو به مرد پشت میز داد. آروم قدمای کوتاهشو به سمتش برداشت.
-- آجوشی... کِی اومدید؟
** دیشب. یه سری کارای بیزینسی داشتم که باید توی توکیو انجام میدادم اما قبل از اینکه برگردم لندن، ترجیح دادم یه سری به تو و بکهیون بزنم.
-- آها، که اینطور... ییشینگ آجوشی، بکهیون و چانیول آجوشی کجان؟
// دیشب برنگشتن خونه.
-- چی؟ پس مدرسه چی میشه؟
// مطمئن نیستم اما چانیول قبلا بهم گفته بود مهمونی دیر وقت تموم میشه. بخطر همین میخوان شبو توی هتل استار لایت بگذرونن... اگه میخوای بری مدرسه، من میتونم برسونمت.
-- نه ممنون. چون باید قبل از مدرسه بریم خونه جونگین، با خودش میرم.
// باشه...
** کیونگسو، بشین صبحونه اتو بخور.
به طرف آقای بیون برگشت.
-- دلم میخواد اما نمیتونم. دوستم شب اینجا بوده، بخاطر همین باید بریم خونه شون تا لباساشو عوض کنه. اگه الان نریم، دیرمون میشه.
** نمیشه که صبحونه نخوری. مسئولیت تو به عهده منه، اگه مریض بشی چی؟ جواب پدرتو چطور بدم؟
-- اشکال نداره، آجوشی. توی مدرسه میخورم.
** باشه
-- احتمالا... بکهیون میدونه که شما اومدید؟
** نه. میبینی که خونه نیست، چطوری بهش میگفتم؟
-- باشه، پس من رفتم.
YOU ARE READING
Rude "persian ver" [Complete]
Fanfictionبکهیون، دانش آموزی گستاخ و بی ادب توی دبیرستانشونه. بخاطر همین آقای بیون تصمیم میگیره پسرشو به خونه مادربزرگش توی سئول بفرسته. و این برای بکهیون افتضاحه... ولی از اونجایی که با بستن حساب بانکیش تهدیدش میکنن، مجبور میشه به حرف پدرش گوش بده. بالاخره ب...