♪SAMCHEON♪

348 91 0
                                    

وارد سالن غذاخوری شد و با نفس عمیقی کنار مادرش که روی صندلی همیشگیش نشسته بود، ایستاد.
+ صبح بخیر
-- هوم...
به ساندویچ کوچیکی که خانوم پارک داشت میخورد، نگاهی انداخت.
+ مامان... راجب دیروز... معذرت میخوام.
-- درباره چی؟
+ راجب هیون... من نمیخواستم ناراحتش کنم. فقط دوست داشتم باهاش وقت بگذرونم، همین.
خانوم پارک آهی کشید و دستشو روی شونه پسرش که حالا کنارش نشسته بود، گذاشت و آروم نوازشش کرد.
-- میدونم چقدر سخته که نمیتونی مثل قدیما باهاش وقت بگذرونی. اون روزا انقدر بهمدیگه نزدیک بودید که هیچ جوره نمیشد از هم جداتون کرد. منم دلم میخواد شما دوتا دوباره رابطتون مثل قدیما بشه... بخاطر همین از کار عجیب دیروزت نا امید شدم. باید قبل از اینکه اون کارو انجام میدادی، فکر میکردی. الان همه چیز بدتر شده.
+ میدونم مامان... واقعا معذرت میخوام.
لبخند مهربونی روی لب زن روبه روش نشست.
-- فقط دیگه تکرارش نکن، از هیون هم عذرخواهی کن.
+ حتما... حتما بعد صبحونه انجامش میدم.
-- خوبه...
چند دقیقه بعد، کیونگسو درحالی که هنوز لباسای مدرسه شو کامل نپوشیده بود، وارد سالن شد.
= صبح بخیر!
-- صبح بخیر عزیزم!
= بکهیون بهم گفت نمیخواد صبحونه بخوره.
خانوم پارک چشم غره ای به چانیول رفت.
-- واقعا؟
= بله... گفت اگه مادربزرگ ما رو میرسونه مدرسه، اونم میاد یا به راننده بگید. در غیر این صورت، مدرسه هم نمیاد.
-- باشه، خودم میبرمتون.
نمیتونست نگاهشو از تیکه نونی که جلوش بود، بگیره.
عالی شد!
حالا دیگه بکهیون اصلا نمیخواست ببینتش. چطور باید ازش عذرخواهی میکرد؟
همه چیز داشت عالی پیش میرفت... همه چیز!

***

به سمت بوفه قدم برداشت، باید اعتراف میکرد تنها قسمت مورد علاقه ش از مدرسه، بوفه ش بود. البته چیز خاصی هم نمیخواست بخره، فقط شیر و نون شکلاتی.
چیزایی که میخواست رو برداشت و تا اومد کارتشو دربیاره، یه دست یهویی کنارش ظاهر شد.
// من پولشو میدم.
با دیدن کسی که کنارش بود، بی اختیار لبخند بزرگی روی صورتش نشست.
_ لوهان هیونگ!
ولی اخم لوهان، چیز دیگه ای بهش گفت.
_ یـ..یعنی معلم شیو، معذرت میخوام.
اخم مرد روبه روش از بین رفت و خندید.
// گرسنته؟
_ اوهوم... صبحونه نخوردم.
// عه، چرا؟
** قربان، بفرمایید کارتتون.
لوهان کارتشو از فروشنده گرفت، دوتا شیر توت فرنگی رو برداشت و دنبال بکهیون رفت.
_ راستش بخاطر اون عوضی یه اتفاقی افتاد.
// اون عوضی؟ چرا حس میکنم منظورت داییته؟
_ دقیقا!
// چرا؟ مگه باهات چیکار کرده؟
_ هیونگ باور کن اون یه عوضی تمام عیاره! بیا بشینیم برات تعریف کنم...

***

آروم در پشت بومو باز کرد و سرکی کشید، جونگین بهش پیام داده بود بیاد اونجا.
= چرا میخواد منو اینجا ببینه؟
بیرون اومد و نگاهی به اطرافش انداخت، فکر کرده بود زمان مناسبیه تا کوکی هایی که دو روز پیش با خانوم پارک درست کرده رو به جونگین بده.
با اینکه خیلی با خودش کلنجار رفته بود اما دلش میخواست اون کوکی ها رو بهش بده.
بالاخره تونست پسر شکلاتی رو ببینه ولی اون نگاهش به سمت دیگه ای بود.
= جونگین؟
به سمتش رفت که با پلی شدن موزیک، سرجاش خشک شد. یهویی جونگین برگشت و شروع کرد به رقصیدن...
با چشمای گرد شده داشت به حرکاتش نگاه میکرد.
پلیور بافتی که همیشه میپوشید، تنش نبود و داشت با پیرهنی که از شلوار بیرون زده و چندتا از دکمه هاش باز شده بود، میرقصید.
کم کم باقی دکمه ها هم باز شدن و اون پوست برنزه معرکه همراه با سیکس پکای جذابش، به نمایش گذاشته شدن.
رقصش یه رقص عادی نبود. مطمئن بود تاثیر اون رقص سکسی، نمیذاره شب حتی یک ثانیه چشم روی هم بذاره.
آب دهنشو باصدا قورت داد.
هات بودن جونگین، براش زیادی بود!
اگه همه به بکهیون میگفتن مثل فرشته ها زیباست، به جونگین چی میگفتن؟ اون پسر مثل شیطان زیبا بود!
طوری که میخواست همون لحظه در برابرش زانو بزنه...
بالاخره اون رقص لعنتی تموم شد ولی جونگین فراموش نکرد پیرهنشو کامل دربیاره و حین نفس نفس زدن، پوزخندشو روی لبش نگه داره.
-- کیونگی!
پوزخند تبدیل به لبخند شیرینی شد و به سمتش اومد.
نفس لرزونی از ریه هاش بیرون اومد، اصلا حواسش نبود تا اون لحظه نفسشو حبس کرده.
اون پسر چطور میتونست در کسری از ثانیه، از یه پسر هات به کسی تبدیل بشه که الان داشت لبخند مهربون بهش تحویل میداد؟
-- از اجرام لذت بردی؟
= اممم... من... خب... اون...
نمیدونست چی بگه تا مثل منحرفا بنظر نیاد.
-- خدای من! آروم باش.
با نشستن دستای گرمی روی شونش، همه عضلاتش منقبض شد.
-- یه نفس عمیق بکش.
= متاسفم... فقط...
-- چی؟ خیلی هات بود؟ یا خیلی سکسی؟
سرشو به نشونه تایید تکون داد.
آخرین بار که همدیگه رو دیده بودن، جونگین بهش گفت دنسره و دوست داره رقصشو بهش نشون میده اما اصلا تصور نمیکرد رقصش در این حد باشه.
-- نگران نباش، فقط برای تو اینطوری میرقصم.
دستاشو از روی شونه هاش برداشت و پیرهنشو دوباره پوشید. با حسرت به پوست برنزه ای زل زده بود که حالا داشتن با اون یه تیکه پارچه عوضی پوشونده میشدن ولی جونگین بهش رحم نکرد و سه تا دکمه بالاییشو باز گذاشت.
-- این چیه دستت؟
= این کوکی هاییه که با مادربزرگ پختمشون. منظورم، مادربزرگ بکهیونه.
بعد از تموم شدن حرفش، پاکت کوکی ها رو به طرف پسر شکلاتیش گرفت.
-- واقعا؟
جونگین با ذوق نگاهی به داخل پاکت انداخت سریع یدونه شو برداشت.
-- فکر کنم مزه اشم مثل قیافه ش خوب باشه.
و گاز بزرگی از کوکی توی دستش زد.
= چطوره؟
-- خدای من! فوق العاده ست!
دوباه یکی دیگه برداشت.
-- چرا انقدر خوشمزه ست؟
= خب باشه... برای بقیه هم نگهدار.
-- نخیر، همه اینا مال منه!
= یااا!
با حرص خیز برداشت تا از دستش بگیره اما جونگین با زرنگی از دستش در رفت.
= پسش بده ببینم!
-- میخوام همشو خودم بخورم.
و تا جایی که میتونست زبونشو برای کیونگسو بیرون آورد.
= جونگین، با زبون خوش دارم بهت میگم برای بقیه هم نگه دار!
پسر روبه روش کوکی دیگه ای بیرون آورد و با لذت توی دهنش گذاشت.
-- دلت میاد اینا رو نخورم و برای بقیه بذارم؟
= آره! من که فقط برای تو نپختم.
-- باشه اما به یه شرط...
دوباره یه کوکی دیگه خورد.
= چی میخوای؟
صورتشو جلو آورد و با نوک انگشت دوبار به گونش ضربه زد.
-- بوسم کن!
چشمای کیونگسو تا آخرین درجه گرد شد.
= چی؟ یاااا! دیوونه شدی؟ چرا باید بوست کنم؟
-- چون منو دوست داری و منم دوست دارم.
= من دوست ندارم.
-- هه! تا هروقت دلت بخواد میتونی توی قلبت نگهش داری ولی من خودم میدونم دوستم داری.
و کوکی دیگه ای که توی دهن جونگین رفت...
-- فکر کنم قراره همشو بخورم.
= نخور دیگه!
-- پس بوسم کن! نگفتم لبامو بوس کن... یه نوک زدن عادی روی گونمه.
با خجالت لب پایینیشو گاز گرفت.
راستش، خودشم دلش میخواست ببوستش اما نه گونشو... یه بوسه واقعی باهاش داشته باشه. انقدر خجالت میکشید که نمیتونست به خواسته ش اعتراف کنه.
-- بـ..باشه...
= واقعا؟
-- آره، ولی فقط یدونه ها!
= باشه، امروز یه بوس بده. دفعه های دیگه بیشترش میکنیم.
قلبش داشت توی دهنش میزد.
-- چیزه... چشماتو ببند.
= میخوای فرار کنی، آره؟
-- نخیر، قبل از اینکه نظرم تغییر کنه چشماتو ببند.
جونگین سریع چشماشو بست و پلکاشو روی هم فشار داد.
= باشه باشه، ببین... چشماشو بستم.
بدون اینکه نگاهشو از پسر شکلاتی بگیره، نفس عمیقی کشید و آروم جلو رفت. باورش نمیشد داره اون کارو انجام میده اما بالاخره لباش روی گونه نرم جونگین نشست.
پسر بزرگتر ناخواگاه چشماش باز شد، کیونگسو واقعا داشت بوسش میکرد؟
سریع از جونگین دور شد و صورتشو که داشت هر لحظه قرمز و قرمزتر میشد رو باد زد. به هرجایی نگاه میکرد جز پسر روبه روش...
جونگین هم همین وضعیتو داشت، یه جورایی خجالت میکشید اما حس خوشحالی تمام قلبشو پر کرده بود. موذبانه دستشو بالا آورد و پشت سرشو خاروند.
-- ممنونم... تا ابد این لحظه رو یاد نمیره. امروز اولین بوسه مونو داشتیم.
بالاخره کیونگسو هم تونست تمام جرئتشو جمع کنه و به چشماش خیره بشه.
= اینکه بوسه نبود! به یه نوک زدن ساده نمیگن بوسه.
-- اما من بازم خوشحالم.
اگه ازش میپرسیدن سخت ترین کار دنیا چیه؟ میگفت گرفتن نگاهش از جونگینی که کیوت شده.
اینبار نتونست جلوی خودشو بگیره...
دستاشو روی شونه پسر شکلاتیش گذاشت و روی انگشتای پاش بلند شد و برای اولین بار، بوسه ای که همیشه دلش میخواست رو از لبای جونگین گرفت.
پسر روبه روش رسما خشک شده بود... خودشم باورش نمیشد شجاعت اینکارو بدست آورده اما بیشتر از اون نتونست و سریع ازش دور شد.
-- مـ..من معذرت میخوام...
نمیدونست چرا بغض کرده... میخواست سریع از اونجا فرار کنه ولی جونگین دستشو گرفت و اینبار اون بود که لباشونو بهم متصل کرد.
پسر بزرگتر اصلا دلش نمیخواست یه نوک زدن ساده داشته باشه، بخاطر همین زبونشو بیرون آورد تا اجازه ورود به دهن کیونگسو رو ازش بگیره.
اون اولین بوسه واقعیشون بود!
کیونگ چنگی به موهاش زد و سرشو نزدیک تر کشید تا راحت تر بتونه زبونشو توی دهنش فرو کنه. به قدری بدناشون بهم چسبیده بود که میتونستن ضربان قلب همدیگه رو حس کنن.
توی اون لحظه، هیچکس به جز خودشون توی دنیا وجود نداشت.
بالاخره لباشون از هم جدا شد که بتونن نفس بکشن اما جونگین پیشونیاشونو بهم چسبوند تا زیاد از هم دور نشن.
انقدر بهم نزدیک بودن که یه حرکت کوچیک کافی بود تا دوباره لباشون بهم وصل بشه.
چشماشونو بسته بودن و از اون لحظه لذت میبردن.
-- کیونگی... میشه یه لطفی بهم بکنی؟ خواهش میکنم... باهام قرار بذار... دوست پسرم شو... مال من شو.

Rude "persian ver" [Complete]Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt