🔞♪DATE♪

555 87 9
                                    


_ خیلی... خیلی دوست دارم.
نمیتونست اون چیزی که داره میشنوه رو باور کنه. خواهرزاده ش بهش گفته بود دوستش داره...
خواهرزاده ای که میپرستیدش، بالاخره گفته بود دوستش داره!
لبخندش آروم آروم بزرگ شد. دستشو بالا آورد و متقابلا روی گونه خوش تراشش گذاشت، تمام تلاششو میکرد لبخندش از حدی بزرگتر نشه اما نتونست جلوی خودشو بگیره و با صدای بلند خندید.
+ ببخشـ..ببخشید... فقط خیلی خوشحالم همچین چیزی رو میشنوم.
لبخند بکهیون در محو ترین حالت خودش بود.
میدونست...
میدونست مرد روبه روش فکر میکنه داره به عنوان یه خواهرزاده به داییش احساسشو ابراز میکنه.
_ میخوام کاری کنم خوشحال تر از همیشه باشی.
+ چیکار؟
دست بزرگشو میون دستای ظریفش گرفت، بالا آورد و بوسه آرومی پشتش نشوند.
_ این کار...
چانیول با چشمای گرد شده و قلبی که توی سینه ش آروم و قرار نداشت، بهش خیره شده بود. با خنده، از روی تخت بلند شد و ایستاد.
_ حالا زیاد خوشحال نشو، باشه؟
یبار دیگه تکونی به تبلت توی دستش داد.
_ اینم با خودم میبرم.
و بی توجه به داییش که حمله قلبی بهش دست داده بود، از اتاق بیرون رفت.
چان واقعا از اون بوسه غیر منتظره سوپرایز شده بود اما کم کم لبخند شیرینی روی لبش نقش بست.
+ آرررررهـــــــه!
از جا پرید و مثل فوتبالیستایی که خوشحالی بعد از گل میکنن، خودشو روی تخت انداخت.
دستشو بالا آورد و بهش زل زد.
+ حالا چرا دستم؟ باید گونمو میبوسید...

***

تا در اتاقشو بست، تبلتو توی بغلش قایم کرد و همونجا نشست. الان چه غلطی کرده بود؟
اعتراف میکرد یه احساسی به داییش داره و پشت دستشو بوسیده اما... چرا قبلش فکر نکرده بود؟
این اصلا مهم بنظر نمیرسید چرا دست داییشو بوسیده، مشکل اصلی این بود که قراره چه اتفاقی در آینده بیوفته؟
حالا که فهمیده بود... فهمیده بود عاشق داییشه... باید چیکار میکرد؟
حرفای سهون توی ذهنش مرور شدن...
_ سهون بهم گفت باید به جای ذهنم، به حرف قلبم گوش بدم. درسته ولی... از اینکه نمیدونم قراره چه اتفاقی بیوفته، واقعا نگرانم... اما پس قلبم چی؟ قلبم چی میخواد؟

***

_ ماکارون؟
با تعجب به بشقاب پر از ماکارون های رنگی رنگی که خیلی هم خوشمزه بنظر میرسیدن، اشاره کرد.
_ اینا رو از کجا آوردی؟
لبخندی روی لب چانیول نشست.
+ دوستم برات فرستاده.
یکی از ماکارون های صورتی که بوی توت فرنگیش دیوونه کننده بود رو برداشت و گاز بزرگی بهش زد.
_ خیلی خوشمزه ست.
یدونه دیگه هم برداشت.
-- کافه شیومین رفتی؟
با صدای خانوم پارک، به سمتش برگشت.
+ بله.
صدایی به جز جویده شدن ماکارون های رنگی توی دهن بکهیون، شنیده نمیشد.
= مامان بزرگ؟
کیونگسو که از بالا اومدن سر همه هول کرده بود، یکم مِن و مِن کرد تا بتونه کلماتو درست جمله بندی کنه.
= میتونم یه چیزی ازتون بخوام؟
-- آره عزیزم.
= خب، یکی از دوستام پیشنهاد داده آخر هفته رو باهاش بگذرونم. اجازه میدید برم؟
-- دوستت؟ کی؟
= جونگین...
سر ییشینگ که کنار میز صبحانه ایستاده بود، با شنیدن اون جمله بی اختیار بالا اومد.
+ جونگین؟ کیم جونگین؟
= بله.
_ مامان بزرگ بذارید بره.
اینبار بک که هنوز از ماکارون های مورد علاقه ش دل نکنده بود، به حرف اومد. یه کم خودشو به سمت خانوم پارک خم کرد تا حرف بعدیشو فقط خودشون دوتا متوجه بشن.
_ باهم قرار میذارن.
قرار بود یه زمزمه آروم باشه اما همه شنیدن و ضربه محکم کیونگسو روی بازوش نشست.
= ما قرار نمیذاریم!
زبونشو تا جایی که میتونست برای حرص دادن دوستش بیرون آورد.
_ چرا میذارید.
خانوم پارک با مهربونی لبخندی به شیطنتاشون زد.
-- میتونی بری عزیزم.
بکهیون با خنده شیطانیش، انگشتشو توی لپ کیونگسو فرو کرد.
_ نگاه چقدر خوشحاله که بهش اجازه دادید... خیلی ضایعس که دارن قرار میذارن، مگه نه مامان بزرگ؟
-- نمیدونم... ولی بنظر میرسه اینطور باشه.
= مـامـان بزرگ!
صدای اعتراض آمیز کیونگسو، همه رو خندوند.
چانیول با نگاه گنگی به خواهرزاده ش خیره شد. براش سوال بود بکهیون هم توی مدرسه با کسی قرار میذاره یا نه؟ حتی فکر کردن بهش باعث میشد قلبش آتیش بگیره.
یه جورایی... دلش نمیخواست هیونش قرار بذاره.
-- تو چی هیون؟
انگار که مادرش سوال توی ذهنشو فهمیده باشه، زودتر پرسید.
_ من چی؟
-- برنامه ات برای آخر هفته چیه؟
از اینکه اون سوال مد نظرش نبوده، چشماشو توی کاسه چرخوند و پوفی کشید.
_ آها... من و دایی فردا میریم بیرون.
-- واقعا؟ کجا میخواید برید؟
_ نمیدونم، شاید خرید... دایی، جایی هست دلت بخواد بریم؟
چند ثانیه فکر کرد اما وقتی به نتیجه ای نرسید، سرشو تکون داد.
+ نه، هرجا بریم مشکلی باهاش ندارم. فقط اسم مکانو بگو، مستقیم میبرمت اونجا.
لبخند کیوتی روی لبای هیونش نشست.
میدونست داییش هرکاری براش انجام میده و میخواست از این قضیه نهایت استفاده رو ببره.
آره... میخواست از بودن با چانیول لذت ببره و هیچ اتفاق نگران کننده ای که ممکن بود توی آینده بیوفته، نمیتونست اون لذت رو ازش بگیره.
زندگیشو سپرده بود به دست سرنوشت... هرچه بادا باد.
دلش میخواست خودشو توی عشق و محبت چان غرق کنه. حتی اگه اون عشق، عشق دایی نسبت به خواهرزاده ش باشه.

Rude "persian ver" [Complete]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang