♪PROPOSE♪

240 41 0
                                    

روز قبل:

بدون هیچ مقاومتی اجازه داد مادرش بیرون از خونه بکشتش تا باهاش خصوصی صحبت کنه. توی باغچه کوچیک حیاط خونه ایستاده بودن.

+ چیشده مامان؟

زن روبه روش نگاه کوتاهی به در و پنجره های خونه انداخت که مطمئن بشه بکهیون قرار نیست چیزی از حرفاشون بفهمه.

-- میخوام درباره شرطم باهات حرف بزنم.

+ شرطت چیه؟

-- من اصلا نمیخوام مجبورتون کنم اما اگه میخوای همچنان با هیون قرار بذاری، فکر میکنم بهتره هرچه سریعتر انجامش بدی.

+ باشه اما چیو؟

خانوم پارک نمیخواست جواب بده...
کاش یکم پسرش باهوش تر بود و خودش منظورشو میفهمید. بعد از چند ثانیه فکر کردن، به چشمای چانیول خیره شد.

-- ازت میخوام با هیون ازدواج کنی!

ترسیدن و گرد شدن چشمای پسر روبه روش رو از قبل پیش بینی کرده بود.

+ چی؟

-- باید هردوتون ازدواج کنید!

+ چی داری میگی؟

اما هیچ چیز اون مکالمه طبق انتظار چانیول پیش نرفته بود و حس میکرد مرزی تا سکته نداره. اصلا انتظارشو نداشت که روزی مادرش روبه روش وایسه و بگه باید با بکهیون ازدواج کنه.

-- ازدواج کن! دارم بهت میگم از هیون خاستگاری کن! باید هردوتون ازدواج کنید. تنها در این صورت اجازه میدم باهم باشید.

+ خـ..خب مامان... ا..ازدواج... من... اصلا به همین آسونی که میگی نیست، باید براش برنامه بچینم. ما هنوز مشکلمونو توی سئول برطرف نکردیم و هیون... اون هنوز دانش آموزه.

-- هیون 18 سالشه و در صورت اجازه خانوادش میتونه ازدواج کنه، منم که قراره بهش اجازه بدم. پس مشکلت چیه؟ چه اشکالی داره وقتی دانش آموزه ازدواج کنه؟ فقط باید تا قبل از اینکه فارغ التحصیل بشه، از قرصا و وسایل جلوگیری استفاده کنید.

+ اما خیلی براش زوده...

-- دوست دارم بدونم چرا این حرفو میزنی. نمیخوای باهاش ازدواج کنی؟ فقط میخوای باهاش قرار بذاری و منتظر بشینی تا اون قدم بعدی رو برداره؟

+ نه، معلومه که میخوام باهاش ازدواج کنم. عاشقشم اما سنش خیلی کمه و هنوز جوونی نکرده. هنوز ازش لذت نبرده، نمیخوام این دورانو ازش بگیرم.

-- خب میتونه همراه تو از جوونیش لذت ببره. چانیول... سنت داره بالا میره و دوسال دیگه یه مرد 40 ساله ای. منم نمیدونم تا چند سال دیگه قراره زنده باشم. قبل از اینکه بمیرم دلم میخواد ازدواج شما دوتا رو ببینم. میدونم چقدر همدیگه رو دوست دارین، پس فقط آرزومو برآورده کن. بذار لباس دامادی رو توی تن هردوتون ببینم.

+ مامان...

-- دیگه برای من بهونه نیار، هرچه سریعتر ازش میخوای باهات ازدواج کنه.

آهی کشید و سرشو پایین انداخت. نمیدونست که شرط مادرش ایده خوبی هست یا نه.

+ اما اگه ردم کرد چی؟

-- تا وقتی که ازش نخوای و جوابشو نشنوی، از کجا باید بدونیم؟ اما حس میکنم هیچوقت قرار نیست از اون پسر جواب "نه" بشنوی.

از هر طرف فشار روش بود و میدونست مادرش قرار نیست جواب منفیشو برای این شرط قبول کنه.

+ وقتی برگشتیم سئول ازش میخوام.

-- چی؟ نخیر، لازم نیست وقتی برگشتیم انجامش بدی. همینجا ازش بخواه!

چشماش مثل توپ تنیس گرد شد.

+ اینجا؟ مامان خواهش میکنم... خیلی زوده! هیچ برنامه ای برای درخواست ازدواج ندارم، حداقل اجازه بده توی یه روز خاص انجامش بدم.

-- خدای من! چرا انقدر سختش میکنی؟

در کمال تعجب، خانوم پارک از داخل کیفی که همراهش بود جعبه قرمز رنگی رو بیرون کشید و جلوش گرفت.

-- اینم از حلقه... خودم قبلا براتون خریده بودم و برای خاستگاری... اینجا خیلی قشنگه، میتونی توی یکی از دشتای این اطراف ازش درخواست کنی. دیدی؟ اصلا سخت نیست.

جعبه رو باز کرد و با نگاه پر معنا به اون دو حلقه فوق العاده خیره شد.
زیباتر از اون چیزی بودن که فکر میکرد.

-- منو که میشناسی... قرار نیست ازت "نه" بشنوم. فقط میری پیشش و ازش میخوای باهات ازدواج کنه.

Rude "persian ver" [Complete]Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon