♪STOLEN UNDERWEAR♪

461 99 4
                                    

سال 2020:

بلافاصله وارد عمارت شد و نگاهی به دور و اطرافش انداخت. وقتی چیزی رو که میخواست ندید، به سمت خدمتکارایی که برای خوش آمدگویی دم در ایستاده بودن، برگشت.
+ هیون کجاست؟
** ارباب بکهیون دارن تو اتاقشون استراحت میکنن. بعد از اینکه خونه رفتین، از اتاقشون بیرون نیومدن.
+ باشه...
به مادرش و کیونگسو نگاه کرد.
= ممنونم از اینکه منو هم دنبال خودتون بردین مامانبزرگ، خیلی خوش گذشت!
-- لازم نیست از من تشکر کنی سو. درواقع، این منم که باید بخاطر کمکی که بهمون کردی، ازت ممنون باشم.
خانوم پارک آهی کشید و سعی کرد لبخند نصفه نیمه ای روی لبش بیاره.
-- کاش هیون هم اونجا بود...
= نگران نباشید، من مطمئنم خیلی زود کمکتون میکنه و همه جا باهاتون میاد.
برای تایید حرفای کیونگسو، با مهربونی سرشو تکون داد و به سمت پسرش که با نگرانی کنارشون ایستاده بود، چرخید.
-- یول مشکلی پیش اومده؟ چیزی توی ماشین جا گذاشتی؟
+ نه، فقط میخوام از کیونگسو درخواست کنم بره بالا و حال هیونو چک کنه. خدمتکارا میگن از اون موقع که ما رفتیم، پایین نیومده.
= الان میرم بالا.
+ ممنونم سو.
= خواهش میکنم، راستش خودمم میخواستم برم سراغش!
همگی از پله ها بالا رفتن.
کیونگسو به سمت اتاق بکهیون و چانیول به سمت اتاق خودش قدم برداشت، مرد بزرگ تر اومد درو باز کنه که...
+ اوه!
خانوم پارک داشت از کنارش رد میشد تا به اتاقش بره و توجهش به چانیول جلب شد.
-- چیشده؟
دوباره سعی کرد درو باز کنه اما اتفاقی نیوفتاد.
+ در قفله!
-- چی؟! تو که هیچوقت در اتاقتو قفل نمیکردی.
+ دقیقا!
به سمت راه پله رفت و صداشو بالا برد.
+ کی پایینه؟
یکی از خدمتکارا تند تند از پله ها بالا اومد.
** بله ارباب چانیول؟
+ میشه کلید اضافی اتاقمو بیاری؟ در قفله.
** چشم، الان میارم.
بعد از رفتن خدمتکار، به طرف مادرش برگشت که داشت در قفل شده رو چک میکرد.
+ عجیبه!
-- اره، خیلی عجیبه! تو همیشه در اتاقتو یه کم باز میذاری.
+ اشکالی نداره مامان. شاید باد اومده، درو بسته یا یه همچین اتفاقی افتاده. برو اتاقت استراحت کن، امروز خیلی خسته شدی.
خانوم پارک سرشو تکون داد ولی با ورود کیونگسو، نگاهشون به سمت اون کشیده شد.
= مادر بزرگ، آجوشی... بکهیون توی اتاقش نیست!
-- چی؟ پس کجا رفته؟
چانیول فقط کافی بود یه لحظه فکر کنه تا به نتیجه عجیبی برسه. به در اتاقش خیره شد...
+ امکان نداره!
اینبار ییشینگ خودش دستور اربابو انجام داد و کلیدا رو آورد.
// کلیدو آوردم،‌ شنیدم در اتاقتون قفل شده.
+ بده...
سریع جسم فلزی و از دست دوستش بیرون کشید و قفل درو باز کرد اما یه قدم هم داخل اتاق نرفته بود که چشمش به تخت خشک شد. پتوی بزرگش جثه ظریفی رو پوشونده بود و از همون فاصله هم میتونست تشخیص بده کی روی تخت خوابش برده.
خانوم پارک به کمرش فشاری آورد و اون هم وارد اتاق شد.
-- اوه... اون هیونه؟!
نمیتونست به چیزی که چشماش داشت میدید، اعتماد کنه. کسی که روی تخت چانیول خوابیده بود، نوه لجباز و تخس خودش بود؟ موهای قرمز بیرون زده از پتو، ثابت میکرد بکهیونه! هیچکس به جز اون، موهای قرمز نداشت.
کیونگسو هم با کنجکاوی داخل رفت.
= چرا اونجا خوابیده؟
چانیول به جز نگاه ناباور و لب هایی که هر لحظه داشت بیشتر شکل لبخند به خودش میگرفت، حرفی نزد.
= برم بیدارش کنم؟
پسر کوچیکتر داشت به سمت تخت میرفت تا دوستشو بیدار کنه اما با گرفته شدن دستش، از حرکت ایستاد.
+ نه! بذار بخوابه.
خانوم پارک به پسرش نگاه کرد و با دیدن لبخند جذابش، آروم خندید.
-- من خیلی خستم، میرم یه کم استراحت کنم... تو هم همینطور کیونگسو، خیلی خسته شدی. برو توی اتاقت استراحت کن.
= چشم.
بعد از رفتن اون دونفر، ییشینگ وارد اتاق شد و چند بار روی شونه چانیول زد.
// بنظرت زیادی برای دیدن خواهرزاده ت که روی تختت خوابیده، خوشحال نیستی؟
+ معلومه که خیلی خوشحالم! فکر میکردم دیگه هیچوقت دلش نمیخواد پاشو توی اتاقم بذاره... ولی حالا نگاش کن چطور آروم روی تختم خوابیده!
// باشه... شما رو باهمدیگه تنها میذارم.
+ اه راستی هیونگ...
// چیشده؟
+ میشه به خدمتکارا بگی یکی از اتاقای مهمان رو برام آماده کنه؟
// اتاق مهمان؟ چرا؟
به بکهیون اشاره کرد.
+ نمیخوام حالشو خراب کنم. مطمئنم خوشش نمیاد وقتی از خواب بیدار میشه، اولین چیزی که میبینه صورت من باشه.
// اما اینجا اتاق توئه!
چرخی به چشماش داد و پوفی کشید.
+ هیونگ!
// خیل خب... به خدمتکارا میگم.
+ ممنونم.
ییشینگ دوباره ضربه ای به شونه دونگسنگش زد و از اتاق رفت.
با قدم های بیصدا به سمت تخت قدم برداشت و آروم پتو رو از روی صورت بیبی هیونش کشید تا نفسش نگیره. بعد از مشخص شدن صورت کیوتش، لبخند شیرینی روی لبای برجسته ش نشست و با نوک انگشت چتریاشو کنار زد.
+ مگه کیوت تر از بیون بکهیون وقتی خوابه، توی دنیا پیدا میشه؟
بعد از چند دقیقه خیره شدن به چهره زیباش، دیگه نتونست جلوی خودشو بگیره... خم شد و گونه نرمشو بوسید.
+ امیدوارم هیون بهترین رویای عمرشو وقتی روی تخت دایـ... نه... روی تختمون خوابیده، ببینه.
دلش میخواست بیشتر بمونه و به اون صحنه کیوت خیره بشه اما نگران بود یهویی بکهیون از خواب بپره. قبل از اینکه پاشو از اتاق بیرون بذاره، نگاهش به مبل افتاد. نزدیک تر رفت تا مطمئن بشه چیزایی که روش دیده، لباسای خودشن!
+ اینا چرا اینجان؟... شاید وقتی خدمتکارا میخواستن تمیزکاری کنن، اینا رو جا گذاشتن. بهشون میگم بعدا بذارن سرجاشون.
دوباره سمت در رفت و برای آخرین بار، به خواهرزاده دوست داشتنیش نگاه کرد.
+ خوب بخوابی، بیبی هیون.

Rude "persian ver" [Complete]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora