♩ROOM♩

405 100 0
                                    

سال 2020:

با شنیدن صدای غرغر شکمش، دستی روش کشید و لباشو اویزون کرد...
گرسنه اش بود.
نگاهی به ساعت انداخت، 2 نصفه شب!
بخاطر احمق بودنش پشیمون بود، به چه دلیل کوفتی نباید میرفت سر میز شام؟ چون نمیخواست قیافه داییشو ببینه؟ مگه آدم خیلی مهمی بود که بخاطرش همچین بلایی سر معده عزیزش بیاره؟
"مطمئنم همه الان رفتن خوابیدن... مگه نه؟"
از روی تخت بلند شد و سمت در رفت، سرشو از لای در بیرون برد که ببینه کسی توی راهرو هست یا نه. وقتی مطمئن شد، بدون هیچ سر و صدایی از اتاق بیرون اومد و پایین رفت.
همه جا تاریک بود اما روشنایی که هالوژن های کوچیک به مسیر میداد باعث میشد بتونه راهشو به سمت آشپزخونه پیدا کنه. از آخرین باری که پاشو توی آشپزخونه گذاشته بود، 13 سال میگذشت ولی هنوزم به یاد میورد کجاست.
بالاخره تونست بدون هیچ مشکلی وارد مکان مورد نظرش بشه. طبق چیزی که توی خاطراتش بود، کلید برق رو فشار داد و همه جا رو روشن کرد.
نگاهی به دور و اطرافش انداخت...
_ خب... از 13 سال پیش تا حالا تغییر آنچنانی نکرده.
سراغ یکی از 5 یخچال گوشه سالن رفت و بازش کرد. انواع بسته بندی های سبزیجات بهش میگفت که سراغ یخچال اشتباهی اومده.
در دومی رو باز کرد ولی با انواع مختلف کیمچی مواجه شد. پوفی کرد و با کلافگی، خودشو سمت یخچال سومی کشید. بوی گوشت و مرغ و ماهی یخ زده، حالشو بد کرد.
فحش زیر لبی داد و با عصبانیت در بعدی رو باز کرد. پیدا کردن باقی مونده غذای شام اون شب توی یخچال چهارمی، بهش ثابت کرد که هنوز دنیا اونقدارم باهاش سر لج نیوفتاده.
چرا مثل همه خونه های کوفتی دیگه یه یخچال نرمال نداشتن؟ حالا 5 تا واجب بود؟ اگه یه نفر نیاز فوری به غذا داشت و بخاطر این مسخره بازیا میمرد چی؟
شیر توت فرنگی توی طبقه اول بهش چشمک زد و بیون بکهیون باید اعتراف میکرد، این اغوا کننده ترین چیزی بوده که توی زندگیش دیده!
سریع درشو باز کرد و همزمان که با لذت اون مایع نجات دهنده رو قورت میداد، زیر چشمی به بقیه محتویات یخچال نگاه کرد.
+ داری چیکار میکنی؟
با لپای پر از شیر، فریادی زد که باعث شد به طرز وحشتناکی مایع داخل دهنش به بیرون پاچیده بشه. بعد از بفاک دادن صورت و لباسش، به عقب برگشت.
وات د فاک؟! چطور همچین چیزی اتفاق افتاده بود؟
تمام سعیشو کرده بود از داییش دوری کنه و قیافشو نبینه ولی حالا اون مرد روبه روش ایستاده بود و با چشمای قلمبه ش بهش نگاه میکرد.
چانیول با لبخند به صحنه ی کیوت روبه روش خیره شده بود و تلاش میکرد تا بخاطر عکس العمل بکهیون نزنه زیر خنده.
+ دایی، هیونو ترسوند؟!
پسر موقرمز چرخی به چشماش داد و بعد از کوبوندن پاکت شیر روی کانتر، به سمت در آشپزخونه رفت.
+ هیون گرسنه شه؟
بدون اینکه کوچک ترین نگاهی به اون مرد بندازه، از کنارش رد شد اما با گرفته شدن مچ دستش، نتونست فرار موفقی داشته باشه.
_ یا ولم کن!
سریع دستش رها شد.
+ متاسفم... اما، هیون گرسنه اشه؟
_ نه!
سعی کرد مثل همیشه گستاخ باشه و با تخسی به چشمای داییش زل بزنه. اما...
لعنت بهش!
صدای کوفتی شکمش دوباره بلند شد و ابروشو برد. سرشو پایین انداخت و با گونه های سرخ شده، به معده ی خیانتکارش زل زد.
مرد بزرگتر لبخند جذابی روی لبش نشوند و خودشو نسبت به اون صدا، بیتوجه نشون داد.
+ خب... دایی هم گرسنه اشه. اگه هیون یه ذره صبر کنه، میتونم رامیون درست کنم.
_ نمیخوام!
همین حرف کافی بود تا دوباره اون صدای مزخرف از شکمش بیرون بیاد و نگاه چانیول رو به سمت خودش بکشه. سرفه ی الکی کرد تا اون نگاه آزار دهنده از روی شکمش برداشته بشه.
+ خب... دایی فکر میکنه هیون خیلی گرسنه اشه.
دوباره مچ دستش به نرمی گرفته شد.
_ یااا!
سعی کرد دستشو بیرون بکشه اما فشار دست بزرگ چانیول مانعش شد. داشت به سمت وسط آشپزخونه میکشیدش و اجازه نمیداد از اون موقعیتِ ناخواسته فرار کنه.
+ سریع آماده میشه.
_ یااا... ولم کن!
+ بشین اینجا.
حس میکرد بیش از اندازه داره تحت فشار قرار میگیره.
_ بهت گفتم نمیخوام!
+ اما دایی میدونه هیون چقدر گرسنه شه و اگه اجازه بده با شکم خالی بخوابه، هیونش مریض میشه.
چشم غره ی درست حسابی به مرد روبه روش رفت.
+ فقط چند دقیقه صبر کن باشه؟ سعی میکنم با تمام سرعتم انجامش بدم.
پوفی کشید و با دستای قفل شده توی سینه ش، روی یکی از صندلی های پشت میز نشست.
_ باشه، فقط زودباش!
چانیول لبخندی زد و سراغ کابینت مورد نظرش رفت تا بسته های رامیون رو بیرون بیاره.
چرخی به چشماش داد. خیلی گرسنه اش بود ولی چیزی هم برای از دست دادن نداشت. مگه نه؟ شام خوردن با داییش به این معنی نبود که رابطه شون داره خوب پیش میره.
دقیقا بخاطر همین بهانه های چرت، تسلیم خواسته مرد درازی که به خودش "دایی" میگفت، شده بود.
آرنجاشو روی میز گذاشت و با دستایی که زیر چونه ش زده بود، مشغول دیدن چانیول شد. تاپ گشادی پوشیده بود و شلوارک مشکیش، عضله های ساق پاهاشو به نمایش گذاشته بود...
نمیدونست دقیقا به چی زل زده ولی نمیتونست نگاهشو از ویو پشت داییش بگیره. حالا منظور مردمو راجب ویو هات و سکسی مردا از پشت میفهمید! پارک چانیول دقیقا همون ویژگی ها رو داشت.
واسش سوال بود...
دوست دختر داره؟!
اما طبق چیزی که از کارمندای اون فروشگاه شنیده بود، مرد روبه روش توی مصاحبه ش گفته بود برای این کارا خیلی سرش شلوغه و وقت قرار گذاشتن نداره.
_ یعنی راست میگن؟
اون قدر آروم زمزمه اش کرد که شک داشت صداش به گوش داییش رسیده باشه.
تا جایی که یادش بود، پارک چانیول تمام ویژگی های یه دوست پسر ایده آل رو داشت. نه فقط یه دوست پسر، حتی میتونست یه همسر عالی باشه...
یهویی چشماش گرد شد!
"دارم به چی فکر میکنم؟ واسه چی باید خودمو اذیت کنم تا بفهمم سینگله یا دوست دختر داره؟ اصلا به من چه..."
+ تموم شد!
ظرف بزرگ رامیون با یه کاسه کیمچی روی میز قرار گرفت.
+ امیدوارم هیونی دوست داشته باشه.
با بیحوصلگی چرخی به چشماش داد و قاشقشو برداشت تا سوپشو مزه کنه.
+ خب...؟
_ رامیون مزه رامیون میده دیگه. میخوای چی بگم؟
+ باشه... امیدوارم دوست داشته باشی.
_ از این چیزا خوشم نمیاد ولی دارم میخورم چون تو مجبورم کردی!
رامیونی که میون هوا نگه داشته بود تا خنک بشه رو بزور توی دهنش فرو کرد و با حرص، یه تیکه کیمچی خورد.
چانیول بدون هیچ حرفی، لبخند زد و روی صندلی دور از خواهرزاده ش نشست و مشغول خوردن شد. میترسید بکهیون به بهونه دیدن قیافه ش، اشتهاشو از دست بده و غذاشو نخوره.
پسر کوچیکتر میتونست سنگینی نگاه داییشو حس کنه اما به روی خودش نیورد و لقمه هاشو تند میجوید و قورت میداد.
به جز سکوت هیچ چیز دیگه ای بینشون نبود...
بالاخره بعد از 7 دقیقه، ظرف رامیونش خالی شد. چانیول وقتی صدای هورت کشیدن سوپشو شنید، سرشو بالا آورد.
+ معذرت میخوام...
توجهش به جمله ی تکراری "معذرت میخوام" جمع شد و به مرد بلندتر نگاه کرد.
+ حاضرم قسم بخورم هیچوقت توی قلبم راضی به شکستن قولم نبودم! من عاشق هیونمم و تمام 13 سال گذشته رو توی جهنم زندگی میکردم. دلم خیلی برات تنگ میشد...
اشک توی چشمای چانیول جمع شده بود ولی باعث نشد همچین چیزی مانع حرف زدنش بشه.
+ توی این 13 سال هر روز که از خواب بیدار میشدم تنها چیزی که میخواستم، خریدن یه بلیط کوفتی و اومدن به لندن بود... اما نمیتونستم انجامش بدم... میدونم آدم بدیم که قولمو شکستم... اما هیون، خواهش میکنم داییتو ببخش و بهش اجازه بده تک تک لحظات از دست رفته 13 سال پیشو جبران کنه... خواهش میکنم یه بار دیگه بهم اجازه بده "داییت" باشم.
نگاه بکهیون پایین افتاد...
_ یه شانس دیگه میخوای؟!
+ اره!
سرشو بالا آورد و نفس عمیقی کشید.
_ پس بهم بگو... دلیل شکستن قولتو بهم بگو.
اما چانیول نمیتونست بگه!
نمیتونست بذاره خواهرزاده ش دچار سوتفاهم بشه، نمیخواست هیون پاکش از مادرش بدش بیاد.
+ هیون... این...
_ نمیتونی بگی؟
+ دلیلی وجود داره که نمیتونم بهت بگم.
پسر کوچیکتر با حرص از پشت میز بلند شد.
_ اگه نمیتونی حرف بزنی پس لازم نیست "داییم" باشی. وقتی نمیتونی یه دلیل ساده رو به زبون بیاری، منم نمیخوام همچین ادم بی لیاقتی داییم باشه.
بکهیون از آشپزخونه بیرون رفت و بالاخره، اشکای چانیول روی گونه هاش سر خوردن.
حس میکرد قلبش بخاطر چیزایی که شنیده، داره مچاله میشه...
از اینکه توسط یه خانواده تیلیاردر به فرزند خوندگی گرفته شده بود، عذاب میکشید. نمیتونست به خانواده ای که مال خودش نبود افتخار کنه، نمیتونست به کاری که برای خودش نبود افتخار کنه.
تنها چیزی که بهش حس زنده بودن میداد، " دایی دایی" هایی بود که بیبی هیونش بهش میگفت.
چانیول، بکهیونو میپرستید و عاشقانه دوستش داشت اما چه بلایی سرش میومد اگه هیونیش دیگه نمیخواست داییش باشه؟
پاهای پسر موقرمز با شنیدن صدای هق هق خفه ی داییش خشک شد...
ناخوداگاه سرش به عقب برگشت. شنیدن گریه های اون مرد ناراحتش میکرد، چشمای خودشم پر از اشک شد.
هیچکس تاحالا بخاطر از دست دادنش، گریه نکرده بود و هق هق های داییش نشون میداد چقدر براش با ارزشه!

Rude "persian ver" [Complete]Where stories live. Discover now