روبه روی سالن پذیرایی ایستاد و قبل از اینکه وارد بشه، موها و کت شلوارشو صاف کرد و نفس عمیقی کشید.تقریبا کارش 45 دقیقه طول کشیده بود. هتل خودشون با سالن الماس 5 دقیقه فاصله داشت اما تزئین کردن اتاق و پارک کردن ماشیش خیلی وقت برد.
همینطور که نزدیک میزشون میرفت، با چندتا بیزینسمن خوش و بش کرد و لبخند رسمی بهشون زد. ازش خواستن کنارشون بایسته و باهاشون صحبت کنه اما با عذرخواهی کوتاهی، سریع از کنارشون گذشت.
هنوز به میز نرسیده بود اما از اون فاصله هم میتونست ببینه کسی دورش نیست. با تعجب و ابروهای بهم گره شده، نگاهی به دور و برش انداخت.
هیون کجا بود؟یهویی نگاهش به جونمیون خورد که داشت با چند تا پیرمرد صحبت میکرد، سریع راهشو به اون سمت پیش برد و سلام احوال پرسی کوتاهی باهاشون کرد. وقتی صحبتاش تموم شد، به طرف جونمیون چرخید.
+ هیون کجاست؟ مگه پیشش نبودی؟
مرد بزرگتر دستشو گرفت و نامحسوس از اون جمع دورش کرد.
-- چرا انقدر دیر کردی؟
+ ببخشید، نمیدونستم انقدر طول میکشه. هیون کجاست؟ قرار بود مواظبش باشی.-- آره اما اون پیرمرد عوضی منو به حرف گرفت دیگه حواسم بهش نبود... گمش کردم.
اخم غلیظی روی پیشونیش نشست.
+ یعنی چی گمش کردی؟
-- دقیق نمیدونم کجاست... آخرین باری که دیدمش، داشت از سالن پذیرایی بیرون میرفت.
+ چی؟ کجا رفته؟
-- نمیدونم، میخواستم جلوشو بگیرم اما اون مردا اجازه نمیدادن ازشون دور بشم و دائما ازم سوال میپرسیدن.
+ خدای من هیونگ! اگه اتفاق بدی براش افتاده باشه، چی؟
بدون اینکه منتظر شنیدن جواب جونمیون باشه، گوشیشو از جیبش درآورد و سریع به بکهیون زنگ زد. نگاهش همچنان با نگرانی دور تا دور سالن میچرخید تا نشونه کوچیکی از بیبی هیونش پیدا کنه.
-- وقتی داشت میرفت، همراهش یه نفر بود...
چرا توی چشمای مرد روبه روش ترس و نگرانی میدید؟ چه کوفتی اتفاق افتاه بود توی اون 45 دقیقه؟
+ با کی؟
-- خب... چویی.. چویی شیوون.
چشماش در گرد ترین حالت ممکن خودشون قرار گرفتن. همینطور که به هیونگش خیره بود، بالاخره تماسش به بکهیون وصل شد.
** سلام... چویی شیوون هستم.
***
بدون اینکه نگاهشو از اطراف بگیره، همراه جونمیون از آسانسور خارج شد و به سمت خروجی سالن دوید.
YOU ARE READING
Rude "persian ver" [Complete]
Fanfictionبکهیون، دانش آموزی گستاخ و بی ادب توی دبیرستانشونه. بخاطر همین آقای بیون تصمیم میگیره پسرشو به خونه مادربزرگش توی سئول بفرسته. و این برای بکهیون افتضاحه... ولی از اونجایی که با بستن حساب بانکیش تهدیدش میکنن، مجبور میشه به حرف پدرش گوش بده. بالاخره ب...