♪PLAN♪

183 51 0
                                    

سال 2006:

-- هیون، امروز مزاحم داییت نشو... حالش خوب نیست. پیشش نرو عزیزم، باشه؟

با لبای آویزون به مادر بزرگش خیره شده بود و تا گریه هیچ فاصله ای نداشت.

_ ا..اما من مزاحمش نیستم... فقط میخوام باهاش بازی کنم.

-- امروز نمیتونی، دایی حالش خوب نیست. باید یه کم استراحت کنه. اگه بخوابه، زودی حالش خوب میشه بعد میتونی باهاش بازی کنی.

پسربچه 4 ساله با کیوتی سرشو پایین انداخت و مشغول بازی با ریلاکومای نرمش شد.

_ نمیشه یه کم ببینمش؟ میخوام عروسکمو کنارش بذارم تا راحت تر بخوابه. دایی تنهاست، حتما خیلی حوصله ش سر رفته.

خانوم پارک لبخند مهربونی روی لبش نشوند و موهاشو بهم ریخت.

-- باشه... سریع عروسکتو اونجا بذار و برگرد. هوم؟

خنده خوشحال بیبی هیون بلند شد و از روی مبل پایین پرید.

_ زودی میام!

فریاد خوشحالش و طوری که به سمت پله ها میدوید، نشونه ای از برگشت دوباره ش نداشت. مطمئن بود همونجا میمونه.

-- هیون، زودی برمیگردیا!

آه آرومی کشید، پسر کوچولو انقدر دور شده بود که صداشو نشنوه. با خنده سرشو تاسف وار تکون داد، حالا بعدا سراغشون میرفت و از اتاق یول بیرون میوردش.

بکهیون با خوشحالی در اتاق همیشه بازِ داییشو به جلو هل داد و به سمت پسری که روی تخت خوابیده بود، رفت. همینطور که لبخند ذوق زده ش رو حفظ کرده بود، سعی کرد از تخت بالا بره اما یکم براش سخت بود.
باید ریلاکوما رو زمین میذاشت تا راحت تر بتونه روی تخت بره.

با بیخیالی عروسکو روی زمین پرتاب کرد و دوباره خودشو بالا کشید. با یکم ورجه وورجه، بالاخره تونست خودشو روی سطح نرم تشک پرت کنه.
جلوتر رفت و نگاهی به صورت رنگ پریده داییش انداخت. انقدر سنش کم بود که نتونه فرق بین آدم مریض و سالم رو تشخیص بده.
دوباره نگاه کنجکاوشو روی صورت چانیول چرخوند اما چیزی نفهمید. اینبار بالای سرش رفت و برعکس بهش خیره شد تا شاید اونطوری چیزی بفهمه.

_ مامانبزرگ دروغگو! دایی که مریض نیست، فقط خوابیده... دایی! دایی!

سعی کرد با صدای کیوت و تکون دادن خفیف شونه هاش، داییشو بیدار کنه اما هیچ عکس العملی از چانیول دریافت نکرد.
بی اختیار، لباش آویزون شدن.
با فکر به اینکه باید از روشای دیگه ای برای بیدار کردنش استفاده کنه، انگشت کوچیکشو توی لپ پسر مریض فرو کرد. یهویی یه لبخند گنده روی صورتش نشست.

_ دایی میگه فقط بوسه میتونه زیبای خفته رو بیدار کنه.

خودشو روی سینه چانیول کشید و لباشو محکم روی گونه داییش گذاشت. سریع روی شکمش صاف نشست و منتظر موند تا پسر زیرش چشماشو باز کنه اما هیچ خبری نشد.

Rude "persian ver" [Complete]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang