با تنها چمدونی که همراه داشتن، از گیت خارج شدن و به سمت خروجی حرکت کردن. همون یدونه چمدون هم به لطف خریدای توی بازارچه کمرون بودش وگرنه رسما هیچ لباسی برای سفراشون نداشتن.
_ بالاخره برگشتم لندن.
+ خوشحالی؟
آویزون شدن بکهیون از بازوش، لبخندی روی لبش نشوند.
_ چون تو اینجایی، یکم خوشحالم.
نگاهشو از معشوقه دوست داشتنیش گرفت و به دور و اطرافش خیره شد.
+ هیونگ میاد دنبالمون؟
_ نمیدونم، بلافاصله که رسیدیم بهش پیام دادم.
بکهیون هم داشت دنبال پدرش میگشت، یهویی نگاهش به آشنایی خورد که نزدیک ورودی ایستاده بود و داشت بین مسافرا چشم میرخوند.
_ فکر کنم خودش نیومده...
+ منظورت چیه؟
به سمت جایی که هیون خیره شده بود برگشت و با لبخند مهربون زن مواجه شد.
_ همسر بابام اومده.
***
سکوت عجیبی ماشینو پر کرده بود، دوتاشون عقب نشسته بودن و به نگاهای یواشکی خانوم بیون از آینه ماشین اهمیتی نمیدادن.
زن روبه روشون میدید که بکهیون لجبازشون با چه آرامشی سرشو روی شونه برادر زن سابق شوهرش گذاشته و راحت خوابیده.رابطه صلح آمیز اون دو نفر، حسودی کوچیکی رو توی دلش مینداخت...
همیشه دلش میخواست رابطه خوبی با بکهیون داشته باشه اما اون پسر دوستش نداشت.
چانیول نگاهی به بیبی هیونش که با کیوتی روی شونه ش خوابیده بود، انداخت و بعد از بوسه نرمی روی پیشونیش، گوشیشو درآورد تا به مادرش پیام بده به لندن رسیدن.
-- تا کِی میخواید لندن بمونید؟
با شنیدن صدای خانوم بیون سرشو بالا آورد و از آینه بهش خیره شد، فهمید نامادری بکهیون میخواد مکالمه ساده ای رو باهاش شروع کنه.
+ هنوز مطمئن نیستیم، یه سری مسائل هستن که باید با هیونگ در میون بذاریم. چطور مگه؟
-- همینطوری پرسیدم. امیدوارم روزای بیشتری رو پیشمون بمونید، خواهش میکنم به بکهیون کمک کن تا یکم رابطش با پدرش خوب بشه. راستش از وقتی همسرم از سئول برگشته، خیلی تغییر کرده. زیاد دلش برای بکهیون تنگ میشه. حتی از دلتنگی زیاد بعضی شبا رو توی اتاق پسرش میخوابه.
+ واقعا؟
-- بله، بخاطر همین امیدوارم بکهیون بیشتر بمونه تا پدرش بتونه دلتنگی و مشکلات بینشونو حل کنه. وقتی بکهیون بچه بوده بخاطر کاراش نتونسته زیاد بهش توجه نشون بده، منظورم اینه زمانیکه میتونست با پسرش بگذرونه رو صرف کارش کرد. حالا فهمیده بکهیون چقدر براش عزیز و مهمه...
+ منم امیدوارم همه چیز بهتر بشه. اگه هیون بخواد... نه، مطمئن میشم بیشتر بمونیم تا هیون با پدرش وقت بگذرونه.
لبخند مهربونی روی لب خانوم بیون نشست.
-- ممنونم چانیول شی.
***
تا وارد خونه شد، وسط راهرو ایستاد و نگاهی به پله ها که به طبقه دوم منتهی میشدن، انداخت. بعد نگاهشو به سمت آشپزخونه چرخوند.
فکر نمیکرد دوباره به این خونه برگرده. خاطراتی که اینجا داشت، توی ذهنش مرور میشدن. هنوزم یادش میومد بیبی هیون پنج ساله توی همون راهرو میشست و بازی میکرد تا مادربزرگ و داییش بیان پیشش اما اونا هیچوقت نیومدن.
+ هیون؟
برگشت و به چانیول که داشت با لبخند به سمتش میومد، خیره شد. دیدن داییش توی اون خونه، نشون میداد انتظار 13 ساله ش به پایان رسیده و اون مرد بالاخره اومده.
با یادآوری خاطرات دردناکش، چشماش خیس شد.
+ چیشده؟
لبخندی زد و تند تند اشکاشو پاک کرد.
_ فقط... خیلی خوشحالم که اینجایی.
جلوتر رفت و با گرفتن دستای بزرگش، به چشماش زل زد.
_ سیزده سال گذشته... توی این خونه... همیشه منتظر بودم تو و مامان بزرگ بیاین اما نیومدین. خوشحالم بالاخره اینجا میبینمت، الان اومدی پیشم.
دیگه نمیتونست جلوی گریشو بگیره. دستای چانیول ازش جدا شد و روی گونه هاش نشست و با نگرانی خیسی صورتشو گرفت.
+ معذرت میخوام که نتونستم بیام ببینمت.
_ لازم نیست عذرخواهی کنی، الان دیگه میتونم دلیل نیومدنتو درک کنم.
+ نه، باید ازت معذرت بخوام. خواهش میکنم منو ببخش که این همه سال منتظرت گذاشتم، خیلی متاسفم.
_ اگه میخوای جبران کنی، باید قول بدی که دوباره هیچوقت تنهام نمیذاری. باید تا آخر عمرت پیشم بمونی. ما باید باهم پیر بشیم، خوشحال باشیم و کلی خاطره خوب بسازیم، اونوقت میبخشمت.
+ چیزایی که داری میگی آرزومه. منم میخوام برای همیشه پیشت بمونم، منم میخوام باهم پیر بشیم، میخوام تا آخر عمرم پیشت بمونم و تا آخرین نفسم عاشقانه دوستت داشته باشم.
و بوسه گرمی روی پیشونیش نشست. چشماشو بست و برای ده ثانیه بدون حرکت از اون لحظات لذت برد.
با صدای خانوم بیون و خدمتکار که داشت چمدونشونو با خودش میورد، از هم جدا شدن.
-- چانیول شی، خدمتکارا برای شما اتاق مهمون رو آماده کردن. الانم سومی تا اتاق راهنماییتون میکنه.
بی اهمیت به دختر خدمتکار که داشت نزدیک داییش میرفت، جلوش ایستاد و نیشخندی زد.
_ اتاق مهمان؟ داییم توی اتاق من میخوابه.
-- اما تختت یه نفره ست.
_ خب که چی؟ گفتم داییم توی اتاق من میخوابه.
چانیول لبخند خجالت زده ای زد و اشاره ای به بیبی هیونش کرد.
+ اشکال نداره، من توی اتاق هیون میمونم.
-- اگه اینطور راحت ترین، مشکلی نیست.
_ بریم بالا، دایی.
+ صبر کن...
جلو رفت و چمدونشو از خدمتکار گرفت.
+ خودم اینو میبرم بالا.
خدمتکار خواست دسته چمدونو ول کنه که با فریاد "لازم نکرده" بکهیون، از جا پرید و دوباره چمدونو به سمت خودش کشید.
_ زود باش دیگه، میخوام اتاقمو بهت نشون بدم.
و بدون اینکه اجازه اعتراض به مرد بزرگتر بده، دستشو گرفت و از پله ها بالا کشیدش.
-- فکر کنم اون دوتا... خیلی باهم صمیمین.
CZYTASZ
Rude "persian ver" [Complete]
Fanfictionبکهیون، دانش آموزی گستاخ و بی ادب توی دبیرستانشونه. بخاطر همین آقای بیون تصمیم میگیره پسرشو به خونه مادربزرگش توی سئول بفرسته. و این برای بکهیون افتضاحه... ولی از اونجایی که با بستن حساب بانکیش تهدیدش میکنن، مجبور میشه به حرف پدرش گوش بده. بالاخره ب...