خونه پر شده بود از سکوت...
کلمه ای بینشون رد و بدل نمیشد، همه سراشونو پایین انداخته بودن و کسی که حس وحشتناک تری نسبت به همه داشت، بکهیون بود.از اول نقشه جونگین رو میدونست و حتی با وجود اینکه داییش گفته بود ایده شون اصلا خوب نیست، اصرار کرده بود باید به دوستش کمک کنه.
بدون اینکه بفهمه، اشک از چشماش سرازیر شد و روی دستاش افتاد.چانیول بلافاصله که متوجه گریه بیبی هیونش شد، دست زیباشو گرفت و نوازشش کرد.
میدونست خواهرزاده ش بخاطر وضعیت بدی که پیش اومده بود، حس افتضاحی داره اما بکهیون با قصد خوبی همه اون برنامه ها رو چیده بود.
دلش میخواست جونمیون و ییشینگ دوباره باهمدیگه باشن...جونمیون سرشو بالا آورد و با دیدن سر پایین افتاده جونگین، نگاهشو به سمت ییشینگ برگردوند. عذابی که توی چشماش بود، قلبشو به درد میورد.
فکر میکرد مردی که عاشقشه بهش خیانت کرده اما کسی که بهش آسیب زد و اهمیتی هم به دردش نمیداد، مادرش بود.
میتونست تصور کنه اون زن چقدر ییشینگو عذاب داده و اذیتش کرده.بدون هیچ حرفی قدم به قدم عقب رفت و خونه رو ترک کرد. باید حقیقت رو میفهمید، باید با مادرش صحبت میکرد...
ییشینگ وقتی متوجه شد جونمیون خونه رو ترک کرده، تندی از جاش بلند شد و دنبالش رفت.-- جونمیون!
مرد روبه روی آسانسور ایستاده بود و دکمه روشن شده دستگاه نشون میداد اتاقک فلزی داره بالا میاد.
-- بیا حرف بزنیم.
جونمیون بدون اینکه حرفی بزنه، تند تنده دکمه بیچاره رو فشار میداد تا بلکه اون آسانسور لعنت شده زودتر برسه اما سریع جلو رفت و مچشو گرفت.
-- خواهش میکنم، بیا حرف بزنیم.
= دیگه چه حرفی مونده؟
میتونست اشکایی که راهشون رو به گونه مرد کوتاه تر پیدا کرده بود، ببینه.
= میخوای بگی چقدر برات خنده دار بوده که منو آدم بده نشون بدی؟
-- نـ...
= خوشحالی منو آدم بده کردی؟
با حرص مچشو از دستش آزاد کرد و جلوتر اومد.
= بهم بگو، خوشحالی انقدر عذابم میدی و بهم آسیب میزنی؟
هرطور سعی میکرد دستاشو بگیره و آرومش کنه، فایده ای نداشت. اون مرد جدی جدی میخواست ازش فرار کنه...
با چشمای غمگینش به کسی که به اندازه تمام دنیا دوستش داشت خیره شد، آهی کشید و اجازه داد اشکای خودشم صورتشو خیس کنن.
-- معذرت میخوام... خواهش میکنم بخاطر اتفاقایی که بینمون افتاده منو ببخش.
= ببخشم؟ میخوای ببخشمت؟
YOU ARE READING
Rude "persian ver" [Complete]
Fanfictionبکهیون، دانش آموزی گستاخ و بی ادب توی دبیرستانشونه. بخاطر همین آقای بیون تصمیم میگیره پسرشو به خونه مادربزرگش توی سئول بفرسته. و این برای بکهیون افتضاحه... ولی از اونجایی که با بستن حساب بانکیش تهدیدش میکنن، مجبور میشه به حرف پدرش گوش بده. بالاخره ب...