♪FATHER♪

276 66 9
                                    

با حس بازوهای گرمی که دورش پیچیده شده بود، چشماشو باز کرد و اولین چیزی که دید، صورت جذاب داییش بود. مطمئنا بیدار شدن میون بازوهای اون مرد، صبحشو خیلی قشنگ و رویایی میکرد.

سرشو توی سینه چانیول فرو برد و با نفس عمیقی، عطر تنشو بو کشید. آروز میکرد تمام صبحای زندگیشو توی آغوش اون مرد از خواب بیدار بشه.
داییش همیشه طوری بغلش میکرد انگار شکننده ترین جسم دنیا رو میون بازوهاش گرفته.

الان تنها آرزویی که داشت، همین بود...

***

سال 2006:

وقتی صبح توی تختش تنها بیدار شد، نگاهشو چرخوند تا غول دوست داشتنی همیشگیش رو دور و اطرافش ببینه اما داییش نبود.

_ دایی؟!

با چشمایی که کم کم داشت از اشک پر میشد و صدایی که هنوز خوابالو بود، چانیولو صدا زد. چندبار با مشتای کوچیکش چشماشو مالوند تا خواب از سرش بپره، سریع از روی تخت بلند شد و به سمت در رفت.

_ دایی؟ دایی؟

کم کم صدای گریه و هق هقش بلند شد.
از اونجایی که مرد بزرگتر هیچوقت درو نمیبست، تونست بازش کنه و همونجا منتظر وایسه. همچنان صدای بلند گریه ش توی راهرو میپیچید اما خبری از غولش نبود.

** خدای من! هیون؟

یکی از خدمتکارایی که توی راهرو بود، سراغش اومد و جلوش زانو زد.

** چرا داری گریه میکنی؟

_ دا..دایی... داییمو میخوام.

** داییت پایینه، بذار ببرمت اونجا.

تا خواست بغلش کنه، سرشو به نشونه "نه" به چپ و راست تکون داد.

_ من.. من... فقط داییمو... میخوام.

** باشه میخوام ببرمت پیشش، دنبالم بیا.

دوباره سرشو تکون داد و از ته دل جیغ زد.

_ دایـــــــــــــــــــــی!

+ هیون؟

با صدای بمی که از پله ها شنید، جیغش بند اومد و به سمتش چرخید.

_ دایی...

صدای گریه ش بلندتر شده بود.

چانیول وقتی دید خواهرزاده ش داره گریه میکرد، سریع به سمتش دوید و بغلش کرد. با اطمینان از دستای کوچیکی که محکم دور گردنش حلقه شده بودن، صاف ایستاد.

+ چیشده؟ چرا داری گریه میکنی؟

اما هیچ جوابی به جز هق هق های آروم پسر توی آغوشش نشنید. فقط هر لحظه حلقه دستای بکهیون دور گردنش تنگ تر میشد و صورت کوچولوشو بیشتر توی گودی گردن چانیول فرو میکرد.

** همین الان با گریه از اتاقتون بیرون اومد، ارباب چانیول.

+ ممنون، آجوما. میتونی بری.

Rude "persian ver" [Complete]Onde histórias criam vida. Descubra agora