♪MONSTER♪

296 71 10
                                    


(قبل از اتفاقات سر میز صبحانه):

با چهره پوکرش به بکهیونی خیره شده بود که حوله پوش داشت از حمام بیرون میومد و موهای خیسشو با کلاهِ حوله خشک میکرد.

= بک؟!

_ یااااا!

پسر روبه روش داد ترسیده ای زد و به سمتش چرخید.

_ سو! قلبم وایساد!

همینطور که دستش روی سینه ش بود، به کیونگسو نزدیک تر شد تا ببینه برای چی اومده توی اتاقش. لبخند بدجنسانه ای که روی لب دوست چشم جغدیش بود، باعث شد به فکر قتلش بیوفته.

= متاسفم، نمیخواستم بترسونمت.

چشمی چرخوند و مسیرشو به سمت کمد لباساش کج کرد.

_ توی اتاقم چیکار داری؟

= خب... میخواستم بگم جونگین و برادرش اینجا بودن.

با تعجب نگاهی به کیونگسو که حالا روی تختش نشسته بود، انداخت.

_ اینجا بودن؟ چرا؟

= اومده بود ییشینگ آجوشی رو ببینه. یکم باهمدیگه حرف زدن، نمیدونم چه اتفاقی افتاد اما وقتی من و جونگین برگشتیم پیششون... برادرش داشت گریه میکرد و آجوشی هم غیبش زده بود.

حرفی برای گفتن نداشت...
با لبای آویزون، یه دست لباس از کمدش بیرون کشید.

_ فکر کنم واقعا دیگه تموم کردن.

= منم همینطور فکر میکنم.

_ حداقل میتونستن باهمدیگه دوست باشن اما... حتما برای کسایی که قرار میذاشتن و بخاطر دلیل وحشتناکی بهم زدن، خیلی سخته دوباره باهم دوست باشن. مگه نه؟

= شاید...

بی توجه به حضور کیونگسو، حوله ش رو درآورد و لباساشو عوض کرد. دوستش انقدر لخت دیده بودش که دیگه عادت کرده بود و اهمیتی نمیداد.

_ اگه تو با جونگین بهم بزنی، چه اتفاقی بینتون میوفته؟

بنظر میرسید پسر کوچیکتر نمیتونه اون لحظه جوابشو بده، فقط به ملافه سفید تخت خیره بود و به سوال بکهیون فکر میکرد.
اون چیزی بود که خیلی راجبش نگرانی داشت.

= نمیدونم... فقط امیدوارم هیچوقت بهم نزنیم. تو چی؟ اگه با داییت بهم بزنی، چی میشه؟ چیکار میکنی؟

وقتی پوشیدن لباساش تموم شد، کنار کیونگسو جا گرفت و به حرفش فکر کرد.

_ نمیدونم... راستش ما خیلی همدیگه رو دوست داریم و مطمئنم هیچوقت بهم نمیزنیم.

= واقعا؟

_ آره، باور دارم اگه راجب مشکلاتمون باهم حرف بزنیم همه چیز حل میشه. پس اگه مشکلی سراغمون اومد، به جای اینکه ازش فرار کنیم، ترجیح میدیم باهم صحبت کنیم.

Rude "persian ver" [Complete]Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon